پارت 12

271 80 27
                                    

بالاخره اندام کشیده آشنایی بالای پله ها دید. کنارش دختری راه میرفت. جان کیبورد لپ تاپش را کاملا چرخانده و در حال لمس صفحه و نشان دادن چیزهایی در مانیتور بود. پالتویی مشکی تا ران هایش و عینکی ظریف با فریم سفید و گرد روی چشمانش بود . بدلیل ترمیم نشدن کامل رد بخیه ها ، موهایش را با فرق کج روی همان قسمت پیشانی ش می ریخت. هرچند بنظر ییبو ردی باقی نمانده بود.
از پله ها که پایین می آمد صدایش کم کم واضح شد.
_پس کوبیسم رو انجام میدم. شما هم عکسایی که از موزه کوبیسم گرفتین برام بفرستین.
×کیاروسکورو چی؟
_فعلا حال چنگ خوب نیست. من بجاش انجام میدم . استاد گفت از هر سبک یه طرح بزنیم اره؟
×اره . من فرداشب میرم شانگهای موزه هنرهای زیبا. اگه اثر خوبی از کیاروسکورو دیدم عکساشو برات میفرستم.
_عالیه ممنون میشم.
×میخوای تو هم بیای؟
جان موبایلش را دراورد و به شماره ییبو زنگ زد.
_نه من یکم سرم شلوغه. بازم ممنون برای دعوتتون.
صدای رینگتون ییبو را از فاصله نزدیک شنید. سرش را بالا اورد . مرد کوچک خوش قیافه گوشه پله ها ایستاده بود. از دیدن صورت زیبایی که گونه هایش از سرما قرمز شده بود ناخوداگاه لبخند زد.
_سلام. چرا تو سالن نبودی؟ خیلی منتظر موندی؟
چند پله باقی مانده هم طی شد. ییبو با لبخند ملایم سری به نشانه نه تکان داد. دخترک کنارشان ایستاد و موهای صورتی پاستلی ش را پشت گوشش داد.
×چه دی دی خوشگلی! اسمت چیه؟
ییبو با خجالت ساختگی که جزوی از رفتارهای دلبرانه ش بود خنده ای کرد.
+آه ممنونم . ییبو هستم .
جان با دیدن شیرینی ییبو حس کرد مقدار زیادی شکلات و خامه در دهانش حل شد.
دخترک گفت : شیائو جان چرا انقد خسیسی؟ دفعه بعد بیارش مدلمون بشه.
خندید و خداحافظی کرد و تنهایشان گذاشت. ییبو پوزخندی زد و به مسیر رفتن دختر نگاه کرد.
+چی با خودش فکر کرده ؟ جان گا هیچوقت منو نکشیده.
_صداتو شنیدم.
جان گفت و ابرویی بالا انداخت. بعد لپ تاپش 360درجه اش را خاموش کرد و در کوله ش انداخت.
_تا حالا قسمت غربی دانشگاهو دیدی؟
+نه.
_خب پس باهام بیا.
جان گفت و راه افتاد. ییبو استارباکس را از پاکت مات کاغذی دراورد و یکی به جان داد. جان با دیدن استارباکس با خوشحالی لیوان ولرم را در دست فشرد.
_واقعا قهوه لازم داشتم مرسی.
در حالیکه ارام قدم میزدند ییبو از نی نوشیدنی را می مکید ولی جان با چرخاندن در ظرف، دهنه آن را گشوده و جرعه جرعه مینوشید.
بنظر ییبو مسیر غربی دانشگاه فرقی با سایر جاها نداشت. بجز ساختمان های جدید که مربوط به ازمایشگاه و کارگاه و کتابخانه بود، همان گل کاری و فضای سبز و نیمکت ها دیده میشد. سرش را به سمت جان چرخاند و با دیدن سیب گلویش که از نوشیدن قهوه بالا و پایین شد اب دهانش را قورت داد. پرسید.
+میگم تو و کریس از کجا همو میشناسین؟
جان در حالیکه به روبرویش نگاه میکرد گفت.
_تو دوره لیسانس باهاش اشنا شدم.
+همین دانشگاه بودی؟
_نه یه دانشگاه دیگه. سال سوم لیسانس رفتم یه باشگاه بسکتبال و اونجا با ییفان اشنا شدم. درواقع من اصلا اهل پکن نیستم.
+کجا دنیا اومدی؟
_تو چونگ چینگ دنیا اومدم و تا دبیرستان اونجا بودم. بعدش که پکن قبول شدم اومدم اینجا و دیگه برنگشتم.
جرعه ای از استارباکسش نوشید.
+پسر خوبیه؟ امروز دوباره بهم پیام داده که عضو کلاب بسکتبال دانشگاه بشم .
_اره قابل اعتماده .
چند قطره باران از بین ابرها پایین افتاد. جان لیوان استارباکس خالی را در سطل اشغال گذاشت و نگاهی به موبایلش انداخت. لبخندی زد.
_دستمزد ادیت اون مانهوا داغون رو گرفتم . امشب مهمون من!
ییبو هم لیوان را در سطل پرتاب کرد و خودش را به جان که چند قدم جلوتر بود رساند.
+کاش همیشه همینقد خوش اخلاق باشی گاگا.
جان خندید و دستانش را در جیب پالتویش فرو کرد. کمی جلوتر که رفتند درخت بیدی نمایان شد. درخت چندین ساله و بزرگ بود و شاخه های بلندش در باد شادمانه میرقصیدند. جان اشاره ای به درخت کرد.
_نگاش کن چقد قشنگه .
دستان ییبو در جیب کتش ناخوداگاه مشت شدند.
+اصلا قشنگ نیست.
_نگو از بید خوشت نمیاد.
+نمیاد.
_وانگ ییبو بید مجنون عاشقانه ترین درخت دنیاست! شاید اتفاقی افتاده که..
+نه اتفاقی نیفتاده فقط از بچگی ازش بدم میومد.
جان کمی فکر کرد.
_خب پس باید زیر شاخه هاش برات یه اتفاق خوب بیفته تا نظرت عوض شه .
+مثلا چی؟
_مثلا کراشت بیارت زیر این درخت بهت اعتراف کنه. یا .. با دوست دخترت بیاین اینجا که درس بخونین ولی اون سرشو بزاره رو پاهات و نگات کنه... یا ...اولین بوسه ت رو زیر درخت بید تجربه میکردی .
ییبو عوق زد.
+با این حرفات حالم بهم خورد.
جان نچ نچی کرد.
_ریدرهای مانهوا من دیوونه همچین صحنه هایی ن.
+اوه یادم رفته بود شما نویسنده و طراح مانهوا عاشقانه هستید اقا!
_تو هنوز خیلی چیزا رو راجب من نمیدونی .
+ولی عاشق همون قسمتایی که میدونم شدم.
چشمانش درخشیدند و نگاهش بین لب ها و خال جان چرخید. جان سرزنش وارانه گفت.
_ من هم سن و سالت نیستم که باهام لاس بزنی وانگ ییبو. این حرفا رو برای دوستات نگه دار.
ییبو ناامیدانه باشه ای گفت. انگار مسیر غربی برای خروج از دانشگاه بی پایان بود زیرا هرچه جلوتر میرفتند فقط ساختمان و فضای سبز دیده میشد .
_گفتی مانهوا میخونی؟ ژانر مورد علاقه ت چیه؟
+یه چیزی تو مایه های نقاش شب و بی جی الکس.
_چی ؟؟
جان با اخم نگاهش کرد.
_ شوخی میکنی؟ واقعا به همچین ژانرایی علاقه داری؟
ییبو چهره ای معصومانه به خود گرفت.
+چرا ؟ چون کارکترای اصلی هردو پسرن؟
باد موهای جان را در چشمانش ریخت ولی شیشه های عینک از آن مردمک های مشکی ارزشمند محافظت کرد.
_نه بخاطر محتواش. محتواش بزرگسالانه ست. نگو وقتی مدرسه میرفتی خوندیشون؟
+هاها اره همون موقع ها خوندم. همه جلداشو دارم.
جان در همین حوزه فعالیت میکرد پس عجیب نبود با این مانهواهای معروف یائویی اشنا باشد.
_ اگه جای مامان بابات بودم حالا که خونه نیستی همه رو میریختم دور.
+مامان بابا من خیلی روشن فکرن . اونا به علایق و خواسته هام احترام میزارن.
با تردید پرسید : والدین تو چجورین ؟
جان کمی فکر کرد . با ییبو احساس صمیمیت میکرد پس اشکالی ندارد از خودش بگوید مگر نه؟
_مهربون و فداکار. تا جایی که میتونستن همه چیزو برام فراهم کردن و هیچ وقت ازم توقعی نداشتن.
+از این ادمای سنتی ن ؟
_بستگی داره منظورت از سنتی چی باشه.
+مثل همین که قبلا بهم گفتی مردا باید به زنها درخواست بدن قرار بزارن.
_من گفتم اصولا اینجوریه.
+طبق کدوم اصول؟
_اصل های زندگی جامعه آسیایی؟
+این اصل های نانوشته از کجا اومدن؟
_مثل یه فرهنگ بهش نگاه کن. اونوقت میفهمی از گذشته تا به حال بین مردم بوده.
+فرهنگ رو مردم میسازن . با اصول فرق داره.
_اگه اصل ها درست نبودن تا الان از بین میرفتن مگه نه؟
+بنظر من از بین رفتن. فقط بعضیا به زور دارن تبلیغش میکنن.
_هیچ سودی تو تبلیغ این چیزا نیست.
+فقط منظورم درباره قرار گذاشتن نیست خب؟ بطور کل قدرتمندا یه سری عقیده و باور رو بین مردم زنده نگه میدارن. تو رسانه و مدرسه تبلیغ میکنن. بنظرت اگه سودی نداشت چرا یه چیزایی رو از سال اول تحصیل تا الان همش تکرار میکنن؟
_اگه هنگ کنگ بودیم باید از بین دانشجوهای معترض بیرون میکشیدمت وانگ ییبو.
+پس لطفا برای سنجیدن من ، از چیزی که خودتم باور نداری دفاع نکن.
جان خندید . این پسرک از کجا میتوانست ذهنش را بخواند؟ شخصیت ییبو تحت تاثیرش قرار داده بود . اوایل او را به چشم بچه ای ضعیف می دید که نیاز به مراقبت دارد ولی طی مدتی که باهم زندگی کردند نظرش روز به روز تغییر کرد. ییبو گاهی چنان بامزه بود که جان دلش میخواست گونه هایش را بکشد و او را در اغوش بفشارد.
و گاهی چنان بالغ میشد و عاقلانه حرف میزد که جان حس میکرد دارد با مردی با تجربه چهل ساله سخن میگوید. عجیب بود که این روزها زیاد به ییبو فکر میکند گویی سعی دارد شخصیت پیچیده اش را برای خود تحلیل کند. بنظرش ییبو سرسخت ، زیبا ، لوس و در عین حال مردانه بود.
گفت : باشه خودمم باور ندارم ولی بحث کردن با تو لذت بخشه.
بالاخره در بزرگ آهنی را دیدند که به خارج دانشگاه راه داشت. درحالیکه بیرون می امدند جان پرسید.
_قسمت غربی قشنگ بود ؟
مگر میشود اینهمه مدت کنار جان باشد ، گوش هایش با صدای گرم او نوازش شود ، قطرات باران هر از گاهی به صورتش بخورد ، و بنظرش محیط قشنگ نیاید؟
+خیلی.. از این به بعد هر روز میام دنبالت!
_لازم نیست.
جان گفت و او را به سمت فروشگاهی کشید. ییبو با این منطقه اشنا نبود چون تا به حال از ضلع دیگر خارج نشده بود. وارد فروشگاه شدند و مچش هنوز در دست جان فشرده میشد . ته دلش مور مور شد. از لمس شدن توسط این مرد خوشش می آید! فکر میکرد فقط تحت تاثیر قیافه خوب و مهربانی او قرار گرفته با اینحال حتی تصور محبت جان به دیگران، حسادتش را برمی انگیخت.
جان بلاخره دستش را رها کرد و دو نودل کاسه ای دو ایکس تند برداشت. بعد یادش امد ییبو زیاد تحمل تندی ندارد پس با نودل پنیری با تندی متوسط عوضش کرد.
از بین قفسه ها بیرون آمد و دید ییبو کنار پیشخوان ایستاده و دو قوطی ابجو هم روی میز گذاشته است. نزدیک رفت.
_چیز دیگه هم میخوای بردار. اگرم نمیخوای خونه بمونیم برای شام میبرمت بیرون.
+نه میخوام امشب مست کنم. برام از اون مشروب فروشی آنلاین که گفتی تکیلا سفارش بده.
_تکیلا سی تا پنجاه درصد الکل داره مطمئنی میتونی تحمل کنی؟
ییبو با لحن کشیده ای گفت.
+اگه میتونستم تحمل کنم نمیگفتم سفارش بدی.
استین پالتو جان را با دو دست گرفت و تکان داد.
+جاان عزیززم لطفاا. بیا امشب جشن بگیریم هوم؟ مگه پروژه سنگینتو تحویل ندادی و حقوق نگرفتی؟ جاان گااا..
جان نگاهی به آن قیافه ملتمس انداخت.
_صدات برای این لوس بازیا زیادی کلفت نیست اقای وانگ ؟؟
ییبو پوفی کرد.
+خودم سفارش میدم اصلا. ولی اگه درست یادم بیاد یه نفر گفت امشب مهمون اونم.
بعد هم از فروشگاه بیرون رفت. جان اهی کشید و نودل ها و ابجو ها را به زن صندوقدار داد تا حساب کند . زن که تمام مدت به مکالمه شان گوش می داد نتوانست جلوی فضولی اش را بگیرد و با لبخند گفت : دوست پسرتونه ؟ خیلی بامزه ست.
جان با تعجب به زن نگاه کرد. دقیقا چه رفتاری باعث شده بود شبیه کاپل ها بنظر بیایند؟ آن هم ییبو که چند سال کوچکتر است ؟؟
اخمی بین ابروهایش نشست : نه نیست. هم خونمه.
زن دستگاه پوز که بارکد روی آن در حال نمایش بود سمت جان چرخاند. جان اسکنش کردو ایکون پرداخت را لمس کرد.
×هرچند شما جوونا اینا رو خوب میدونین ولی بزار منم بهت بگم. خجالت نکشین. عشق برای تردید و شرم صبر نمیکنه.
جان محترمانه سری خم کرد و با پلاستیک خریدهایش بیرون امد. در دل گفت دیگر هرگز دور و بر این فروشگاه نخواهد آمد! ییبو در حال گرفتن تاکسی با موبایلش بود. دل جان با دیدن لب های آویزانش نرم شد و در تایمی که منتظر تاکسی بودند دو بطری تکیلا از فروشگاه انلاینی سفارش داد.
آرزو کرد ییبو بدمست نباشد چون واقعا حوصله مراقبت از ادم مست نداشت. پیامی دریافت کرد که پیک تا نیم ساعت دیگر خواهد رسید. تاکسی نقره ای آمد و ییبو سوار شد . با باز گذاشتن در ، غیرمستقیم جان را دعوت کرد که کنارش بنشیند. بعد نشستن جان تاکسی راه افتاد .
یاد حرف آن زن افتاد و اخم هایش در هم رفت. یعنی افراد دیگری هم وقتی آنها را باهم دیده اند به این فکر کرده اند که قرار میگذراند؟ بنظر خودش رفتارهای بینشان معمولی و شاید تا حدودی سرد هم بود! پس چطور با کاپل ها اشتباه گرفته شدند و آن زن از عشق و تردید نکردن گفت؟
احتمالا جان نمیدانست. وقتی سن ادم بالا میرود دست از تجزیه و تحلیل منطقی برمی دارد و بیشتر به حس درونی و تجربه اش تکیه میکند. برای همین است که بزرگترها معمولا حدس درست تری در مورد خوب یا بد بودن دیگران میزنند.
همان موقع که از تاکسی پیاده شدند پیک هم جلوی در خوابگاه ایستاد. جان با نشان دادن شماره سفارش بطری های شیشه ای تکیلا را تحویل گرفت. بعد هم نگاهی به پسری کرد که بخاطرش حدود شصت دلار زیر خرج رفته بود. (هر دلار حدود ده یوان )
ییبو ذوق زده جلو امد : واقعا خریدیییی؟
جان اوهومی گفت و وارد حیاط خوابگاه شد. ییبو با خوشحالی دنبالش رفت. وقتی به اتاقشان رسیدند بی صبرانه کفش و کت و کوله اش را پرت کرد و از اشپزخانه دو شات کوچک و قالبهای یخ ، مقداری زیتون و چیپس که گوشه یخچال برای چنین روزی پنهان کرده بود، در سینی کوچکی گذاشت و روی زمین نزدیک تخت جان نشست.
جان پشت سرش وارد اتاق شد.
_نمیخوای دوش بگیری؟
ییبو چهار زانو نشسته بود و نه قاطعی گفت. جان پتوی ییبو را برداشت و نزدیک تخت خودش و پایه های میز تحریر پهن کرد.
_اون جا رو پارکت نشین. بیا اینجا.
بعد عوض کردن لباس راحتی های مشکی ش در حمام ، او را مشغول عکاسی از بساط امشبشان دید. از اینکه او انقدر ذوق داشت خودش هم خوشحال شد و گارد دلخورش پایین امد. ییبو شلوارک مشکی تا ساق پاهایش و رکابی شانه دار همرنگش پوشیده بود. جان روبرویش نشست و به تخت تکیه داد.
_بدون من خوردی؟
+نه فقط عکس گرفتم. ببین خودشون برامون لیمو گذاشتن.
جان شات پر را برداشت و سمت ییبو گرفت.
_یه دفعه برو بالا باشه ؟ بسلامتی!
ییبو بعد شنیدن صدای جیرینگ از برخورد شات های شیشه ای محتویاتش را سر کشید. ثانیه ای بعد از قورت دادن آن ، به سرفه افتاد. الکل قوی و تند گلویش را میسوزاند. جان با بدجنسی خندید.
_دیدی گفتم برات مناسب نیست.
بعد گشودن در قوطی ابجو ، نیمی از شات با تکیلا ، ونیمی دیگر از ابجو پر کرد.
_بیا از این بخور . ملایم تره.
جان کمی نمک در دهانش ریخت و یکضرب یک شات نوشید.
بعد پایین اوردن شاتش اهی از تلخی و قدرت نوشیدنی کشید و صورتش جمع شد. ییبو پیشنهاد داد.
+جرئت حقیقت بازی کنیم ؟
_نه باحال نیست. به جاش یه بازی دیگه کنیم.
کمی جابجا شد.
_من یه کاری رو که انجام ندادم میگم . اگه تو انجامش داده باشی باید یه شات بخوری. اینجوری سرعت نوشیدنمون پایین میاد دیرتر مست میشیم.
+باشه.
جان کمی فکر کرد و گفت.
_خب من شروع میکنم. من تا حالا لویانگ نرفتم .
صدای اعتراض ییبو در آمد.
+خیلی بدجنسی جاان گا. میزاشتی یه دور استراحت کنم.
جان خندید و ابجو و تکیلا را با درصد سی به هفتاد قاطی کرد و دست ییبو داد.
_بزن به سلامتی زادگاهت!
ییبو از حرص هیسی کرد و شات را نوشید. بخاطر قوی بودنش نسبت به قبلی ، اشک در چشمانش حلقه زد ولی سوزش گلویش کمتر شده بود. یک مشت چیپس در دهانش ریخت.
+من هیچ وقت همزمان دو تا لپ تاپ نداشتم.
_افرین خلاقانه بود.
نگاه جان روی بازوهای سفید و برهنه ییبو چرخید. بعد نوشیدن الکل حلقه ای لیمو مکید و لبهایش را در دهانش برد.
_حتی لیمو تلخیشو کم نمیکنه.
لبهایش از الکل پف کرده و خیس شدند. چیزی درون ییبو لرزید.
جان به فکر فرو رفت و نهایتا گفت.
_خب من.. رفتارم با غریبه ها مودبانه ولی سرده .
ییبو گفت : منم همینطور.
_چرت نگو.. یادت نیست با من چقد خوب بودی؟ تو اجتماعی هستی.
+نیسسستم.
_داری از زیرش در میری ییبو
+واقعا من با همه خوب نیستم . فقط با بعضیا گرم میگیرم.
جان با انگشت اشاره اش تهدید کرد.
_اگه بعدا بفهمم دروغ گفتی همونجا مجبورت میکنم جلوم زانو بزنی و معذرت بخوای! خیله خب.. نوبت توعه.
+اوممم... من تا حالا عاشق نشدم .
جان خواست سر به سر پسرک بگذارد ولی نکند منظور او از عاشق نشدن همانی ست که در ذهن خودش میگذرد؟
چندبار پلک زد و پرسید.
_تا حالا با کسی قرار نزاشتی؟
ییبو لب پایینش را گاز گرفت.
+چرا گذاشتم . ولی.. نمیدونم عشق چجوریه.
_واسه اینکه حوصله ت سر رفته یا از سر نیاز و کم نیاوردن جلو بقیه ، رفتی تو رابطه؟
+دقیقا!
جان در حال پر کردن شات هایشان گفت.
_راستش منم نمیدونم عشق چیه . پارتنرام میگفتن هیچ وقت ازم حسی نمیگیرن .
ییبو خنده تلخی کرد.
+حتی بعد سکس با اینکه همه کارایی که باید میکردم رو کردم ، ولی بازم میگفتن چرا انقد بی احساسی؟
_دقییقا. تجربه مشابه داشتیم.
ییبو شاتش را سر کشید. مزه تلخ و سوزانش باعث جمع شدن بینی ش شد. حس کرد اگر حجم شات کمی بیشتر بود الان چشم هایش کور شده بودند. جان که بخاطر الکل پر حرف تر شده بود غر زد.
_خنده داره. موقعی که رو بوم نقاشی میکردم همه میگفتن آثارم پر از احساس و رنگه.. ولی چجوریه که اونا برای من رنگ وحس ندارن ولی بقیه درکش میکنن؟
الکل در دستش را چرخاند و نوشید.
_خب کجا بودیم.. من دوچرخه سواری بلد نیستم.
جوری که امروز ییبو چیزهای زیادی در مورد جان فهمیده بود باعث میشد خودش را یک قدم نزدیکتر به این مرد جذاب ببیند. چشم هایش دوباره به لب های سرخ جان افتاد . از خودش پرسید چطور یک انسان میتواند انقدر بی نقص خلق شود؟
+من بلدم .
چند دقیقه بعد بطری اول تمام شد. در حالیکه ییبو در بطری شیشه ای دوم را باز میکرد جان قوطی آبجو در دهانش خالی کرد. مقداری زیادی از تکیلا را به تنهایی نوشیده بود و حالا رویش ابجو میخورد ولی هنوز هم مست نبود.
+ظرفیت الکلت بالاست.
جان سرفه کرد .
_آآره قبلا زیاد میخوردم. شیش ماهی میشه ترک کردم.
ییبو بعد دادن شات جدید به او گفت : میگم میشه یه سوال بپرسم.
جان چشم های خمارش را به ییبو دوخت.
_ بپرس.
+یونشی کیه ؟
جان صاف نشست : چی گفتی؟
ییبو به لکنت افتاد : یون.. یونشی.. کیه ؟
اخم های جان در هم رفت : اسمشو از کجا میدونی؟
+کریس گا گفت اون از دست تو فرار کرده.
_به حرفای اون احمق توجه نکن.
جان گفت و بعد دو شات متوالی ادامه داد.
_رفتنش به من ربطی نداشت. هرچند دعوا کردیم ولی خودش میخواست بره.
ییبو مطمئن بود یونشی اسم پسرانه است. ارام ارام مشغول نوشیدن شد. کمی مست شد ولی نه انقدر که به مزخرف گویی بیفتد . در عوض جان قصد داشت زودتر شیشه دوم را تمام کند.
بیست دقیقه بعد بالاخره شیشه دوم خالی شد. جان سرش را عقب برد و اهی کشید . گردن و مقداری از ترقوه هایش جلوی چشم های ییبو ظاهر شدند . ییبو با تشنگی در ته بطری دنبال قطره ای الکل میگشت.
فکر میکرد جان خوابش برده ولی کمی بعد او سرش را بلند کرد.
_ییبو .. بیا اینجا.
ییبو کمی مست و نامتعادل از بین شیشه ها و خوراکی های بینشان گذاشت و کنارش زانو زد. انگار خدایان رنگ سرخ را برای جان در نظر گرفته بودند . زیر چشم های کشیده ش ، گونه ها و لبهایش به رنگ سرخ وسوسه انگیزی درامده بود.
فاصله ابروان جان کم شد.
_وانگ ییبو.. چرا انقد خوشگلی؟
دستش را بین موهای ییبو برد.
_موهات خیلی نرمن . یا من اینجوری احساس میکنم ؟
ییبو از حس انگشتاش جان پشت سرش لرزید. با لحنی بی حال حاصل نوشیدن الکل قوی زمزمه کرد.
+نکن.
او نزدیک شد.
_چی گفتی؟
نفس هایش به صورت ییبو میخورد. بوی الکل و عطرش ، لب های پف کرده و آن خال ظریف ، ترکیبی بود که داشت خودداری ییبو را از بین میبرد. دمای اتاق تا جهنم بالا رفت.
با اینکه خواسته قلبیش نبود ولی زبانش گفت.
+لطفا نزدیکم نشو.
انگشت های جان موهای بلندش را چنگ زدند.
_میدونی هر چی بگی نکن من بدتر میخوام انجامش بدم؟
قلب ییبو به لرزه افتاد. انقدر محکم میزد که کم مانده بود صدایش به گوش جان هم برسد. انقدر محکم که تپش هایش از روی رگ هایش هم قابل لمس بودند.
لبهایش لرزید.
+تو مستی.
جان بدون اینکه موهای ییبو را رها کند روی زانوهایش نشست طوری که یکی از زانوهایش بین پاهای ییبو افتاد. ییبو بخاطر کشیده شدن موهایش کمی بلند شد.دست جان دور کمرش حلقه شد و با خم کردن کمر او به عقب، لب هایش را به لب های ییبو چسباند..

LinJie _ Yizhan _ امتدادOù les histoires vivent. Découvrez maintenant