پارت 48

216 61 12
                                    

وقتی نور افتاب به پلک هایش تابید چشمانش را باز کرد. با شنیدن سروصدای هشدار موبایلش فهمید از نور خورشید بیدار نشده بلکه وقت رفتن به دانشگاه است. با موهایی پریشان در تخت نشست . قاب عکس دونفره کنار تخت را در دست گرفت. عکسی بود که بهار در مزرعه افتابگردان گرفته بودند و ییبو روز عشق ، بیستم می ، به همراه دستبندی نقره ای به جان هدیه داده بود.
+میشه دوباره یه روز بیدار شم و تو کنارم باشی؟
قاب عکس را به جای قبلش برگرداند. از نبودن قهوه دم شده فهمید جان دیشب به خانه نیامده است. در راه ایستگاه اتوبوس ویچت ش را چک کرد. جان حدود ده و نیم شب پیام داده بود که پیش چنگ می ماند تا پروژه پایان نامه ش را پیش ببرد.
ییبو از درون درحال فشرده شدن بود. حس میکرد اعضای بدنش مانند سرامیک ظریفی شده اند و با یک حرف تند خواهد شکست. ولی وقتی به دوستانش رسید مثل همیشه لبخند زد و بلند گفت.
+به به مهندسای خوش تیپ کشور چطورن؟
جیانگ که رگه هایی از رنگ یخی بین موهایش دیده میشد از جا پرید.
×خدا لعنتت کنه ترسیدم!
لی پوزخندی زد. موهای ساده و مشکی و چهره معصومش فرقی با دوسال قبل نکرده بود.
××هنوز عادت نکردی؟ خانم سونگ انقدر لوس نباش.
جیانگ خنده ای کرد.
×خانم سونگ؟ پس به اکست درخواست بدم قبول میکنه؟ شنیدم بعد تو با یه دختر رفته تو رابطه!
لی پوفی کرد.
××حالا باید یاداوری میکردی؟
ییبو خندید.
+وای جانگ ییشینگ! چطوری اخه انجلا لزبین از اب دراومد؟ شماها که اسم بچه تونم انتخاب کرده بودین.
××گفت بایسکشواله.
ییبو نچ نچی کرد.
+دوست مظلوم من. عیب نداره جیانگ برات یه دختر خوب پیدا میکنه.
×اگه بلد بودم دختر تور کنم سینگل نبودم.
به سمت کلاس راه افتادند . جیانگ ادامه داد.
×تنها خوش شانس جمع تویی. ترم دوم رل زدی و الان هنوز با همید.
ییبو مغرورانه گفت : معلومه من بهترین پارتنر دنیا رو دارم.
آنقدر بازیگریش پیشرفت کرده بود که حتی جیانگ هم متوجه تشویش درونش نشود. در پنهان کردن احساساتش در لحن و چهره ش تبحر پیدا کرده بود. یکی از رفتارهای تقلیدگونه ش از جان ، کم کم تبدیل به خصلت خودش شد. همانطور که او حتی در مقابل دوستان صمیمی ش حد و مرز قائل میشد ، ییبو هم به همین شکل پیش میرفت.
شاید تنها کسی که همه چیز از کودکی تا کنون ، درباره ش میدانست دکتر روانشناسش بود.
وقتی کلاسهایشان تمام شد ییبو به بهانه خسته بودن از دوستانش جدا شد. جیانگ و لی هم گفتند حتما دلش برای دوست پسرش تنگ شده و با خنده ای خداحافظی کردند.
ییبو به مقصد کلینیک دکتر چی تاکسی گرفت. فقط میخواست از اتفاقات هفته گذشته به او بگوید و سبک شود. نه مشاوره میخواست و نه کمکی. فقط گوش هایی برای شنیدن میخواست . بین ساعت پنج تا شش، تایم استراحت دکتر بود .
از تاکسی پیاده شد و سویشرت مشکیش را به خودش پیچید. هوا سرد شده بود شاید هم ییبو بدلیل تغذیه ناسالم و اندک سردش میشد. به ساختمان آشنا با نمای سفیدش نگاه کرد. چندین ماه ست که بدون اطلاع جان و خانواده ش به این کلینیک می آید.
به دفتر دکتر چی رفت و از منشی خواست اجازه ورود بدهد. منشی میدانست مقاومت جلوی مراجعین بی فایده ست . وقتی آنها با این آشفتگی میخواهند روانشناس را ببینند نباید جلویشان را بگیرد و فقط باقی ش را به خود دکتر بسپارد. ییبو داخل رفت .

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now