پارت 3

330 95 29
                                    

در حالیکه پشت گردنش را ماساژ می داد نگاهش بالا آمد و متوجه دو چشم براق سیاه شد که از آن سوی اتاق ، به او زل زده اند.
چند ثانیه در سکوت گذشت تا ذهنش تجزیه و تحلیل کند بعد با صدای گرفته خواب آلود گفت.
_اوه ییبو. صبح بخیر.
پسرک لبخند زد .
+بیدار شدی اقای شیائو؟
کمی مکث کرد و ادامه داد.
+برای غذا و دارو ممنونم .
در جواب فقط لبخند محوی از جان دریافت کرد. جان مثل یک ربات برنامه ریزی شده بلند شد. شلوارش را پوشید. از پشت اپن بطری آب داخل کتری برقی خالی کرد و چند خوراکی از جایی که احتمالا کابینت بود بیرون اورد و روی اپن گذاشت. کارهای برنامه ریزی شده اش با یاداوری اینکه الان دونفر هستند کمی بهم ریخت. پس کنار ماگ سرامیکی خودش یک لیوان شیشه ای هم برای نفر دوم قرار داد.
+توام ساعت هشت کلاس داری؟
_هوم.
جان گفت و به سرویس بهداشتی رفت و اندکی بعد خارج شد. سمت دیوار کنار تختش رفت. گویا آنجا کمد دیواری تعبیه شده بود چون دری باز شد و لباس های آویزان شده و مرتب او به چشم میخورد. ییبو نگاه خیره اش از حرکات جان را ، به سمت دیگر اتاق که متعلق به خودش بود ، داد.

چمدان خالی رها شده. لباس هایی که دو طرف تخت ریخته اند . لپ تاپ و موبایلی که به شارژ زده بود و سیم های درازش حتی محیط را شلخته تر هم نشان میداد .
به دیدن این شلوغی ها عادت نداشت چون وظیفه مرتب کردن اتاقش بر عهده مادرش بود. اهی کشید و تصمیم گرفت از این به بعد تنبلی را کنار بگذارد.

جان بعد از تعویض لباس هایش از توالت خارج شد. دیگر خبری از آن پسر بانمک با موهای پریشان در پیشانی ش نبود . موهایش را به بالا شانه و فیکس کرده بود با اینحال چند طره موی سمج خودشان را تا ابروهایش رسانده بودند. شلوار مشکی و پیرهن سرمه ای رنگ پوشیده بود.
ییبو ناخودآگاه گفت.
+واو اقای شیائو خیلی جذابی!
جان خنده ای کرد.
_ممنون.
گویا به شنیدن چنین جملاتی عادت داشت.
+من باید چی صدات کنم؟
_ازت بزرگترم.
صدای هشدار کتری برقی اعلام میکرد که آب جوش آمده است. جان به آشپرخانه رفت. ییبو زبانش را از داخل به گونه ش فشار داد.
+خب جان گا صدات کنم ؟
هوم ارامی از طرف او شنید. جرقه ای در ذهنش زده شد ومتعجب پرسید.
+از کجا میدونی ازم بزرگتری؟ ببین من حتی یه سال دیرتر اومدم دانشگاه. نوزده سالمه.
جان با آستین های تا زده تا ارنج در حال پر کردن لیوان ها از آب جوش بود.
_ پس با این حساب شیش سالی ازت بزرگترم.
دهان ییبو از شنیدن این جمله باز ماند. حتی حالا که شیائوجان موهایش را بالا داده باز هم بیشتر از بیست و دو سه سال به او نمی آمد.
+ شوخی میکنی دیگه ؟
جان از آن طرف اتاق و پشت اپن نگاهی جدی انداخت.
_چرا فکر میکنی سر صبح حوصله شوخی دارم؟
+ولی دیشب گفتی ترم اولی.
_آره ترم اول ارشد . من طراحی دیجیتال میخونم.
+پشماممم شیائو جان اصلا بهت نمیاد.
نگاهی به میز تحریر شلوغ انداخت .
+پس بگو چرا اینجا سیستم خفن و دو تا لپ تاپ داری.
ییبو از دوساعت پیش بیدار شده و آماده بود. برنامه کلاسهایش از سایت دانشکده دانلود کرد و فهمید اولین کلاس امروز هشت صبح برگزار میشود.
تیشرت مشکی و پیراهن چهارخانه سفید و مشکی پوشیده ، دکمه هایش را باز گذاشته و گردنبندی نقره ای با دو زنجیر به گردنش انداخته بود. بعد هم به چهره غرق در خواب جان زل زد تا بلاخره او بیدار شود و کمکش کند به دانشگاه بروند.

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now