پارت 11

262 79 15
                                    

ییبو یک قدم عقب رفت تا سینه به سینه ش نباشد. استین سویشرتش را در مشتش فشرد.
+کی زنگ زدی؟ متوجه نشدم.
_ساعت یازده و نیم شبه. الان اومدی و منو بیدار کردی. تازه ده دیقه پیش خوابم برده بود حالا باید تا سه چهار صبح تو تختم وول بخورم.
جان با تحکم گفت. پسرک از سرما میلرزید. سرش را پایین انداخت.
کریس وارد مکالمه شان شد.
×جان گا دعواش نکن .
نگاه خشن جان سمت صدا چرخید و با دیدن کریس تعجب کرد.
_ تو اینجا چیکار میکنی ییفان؟
×هنوز این اخلاقات عوض نشده؟ یونشی هم بخاطر همین کارات فرار کرد.
جان با لحن ارام تری توضیح داد.
_ما توافق کردیم . قرار شد شبا تا دیروقت کتابخونه نمونم چون هوا سرد شده به جاش ییبو قبل یازده بیاد که من خواب نباشم . تو که میدونی با هر صدایی از خواب می پرم.
نفسی گرفت.
_الان حقش نیست دعواش کنم؟ امشب خوب نخوابم یعنی فردا تو کلاسا خسته م. بعد نمیتونم رو پروژه و کارام هم تمرکز کنم.
کریس چشم هایش را چرخاند.
×خب حالا . اگه ناراحتی ببرمش تو اتاق خودم؟ اتفاقا داشتیم بسکتبال بازی میکردیم . بازی ش در حد توعه. تو که نمیای به تیم دانشگاهت کمک کنی حداقل ییبو رو راضی کنم عضو بشه.
_ چرت نگو ییفان. من ارشدم نمیتونم بیام تو تیم شماها.
×برای آموزش اعضا جدید که میتونی بیای.
_خیلی کار دارم وقت نمیکنم.
کریس مچ ییبو را گرفت و با حالت نمایشی سمت خودش کشید.
×باااشه نیا. شب بخیر.
جان اخم کرد.
_کجا ؟
نگاهی خصمانه به کریس انداخت و ییبو را داخل اتاق هل داد.
_یه درصد فکر کن بزارم با تو روانی تنها باشه.
جان داخل رفت و با روشن کردن چراغ، دید ییبو وسط تخت نشسته و پتو را روی سرش انداخته. دلش نیامد همینطور رهایش کند و از اینکه تند برخورد کرده بود پشیمان شد.
کنار تخت ایستاد و پتو ابی رنگ را از رویش کشید. موهای ییبو که حالا از ریشه سیاه شده بودند بهم ریخت. بهم ریختگی موهایش و اخم روی پیشانی ش بنظر جان بامزه آمد.
سعی کرد لحنش مهربان باشد.
_ وانگ ییبو حتما تا الان متوجه شدی من چقد بدخوابم. با صدای در بیدار شدم و یکم عصبی شدم . لطفا از این به بعد زودتر بیا.
ییبو با همان اخم محو نشدنی گفت.
+چرا انقد با من بداخلاقی؟ اینکه درسات سخته و کارات زیاده تقصیر منه؟
_نه قطعا تقصیر تو نیست.
+همش خسته ای. فهمیدی چقد غر میزنی؟ زود بیا. بیدار نمون. نور گوشیت اذیتم میکنه. صدای اهنگت بلنده. با سرو صدا غذا نخور. یه هفته ست همش اینا رو میگی.
با بهت نگاهش کرد. واقعا این مدت انقدر با ییبو بد رفتار کرده بود؟ خودش درست یادش نمی آمد چه مکالماتی بینشان رد و بدل شده و شرمنده شد که صبوری او با دعوای شبانه پاسخ داده شده است.
دلجویانه موهایش را نوازش کرد.
_انگار من ناخواسته اذیتت کردم .
ییبو دستش را پس زد.
+بعدشم تا هروقت دلم بخواد بیرون می مونم . اصلا میخوام هرشب برم بار و مست برگردم . چرا باید یازده خونه باشم ؟؟
جمله اش را اصلاح کرد.
+منظورم اتاقه. چرا باید سر ساعت بیام؟
جان روی تخت نشست. اولین باری بود که روی تخت ییبو و انقدر نزدیک به او مینشست. دلش نمیخواست این پسر جوان و پرانرژی را ناراحت ببیند. شاید چون یاد خودش می افتاد. شش سال پیش ، در نوزده بیست سالگی ، چقد سرزنده بود و حالا بخاطر دست و پنجه نرم کردن با مشکلات جدی تر زندگی دیگر آن حس و حال در وجودش از بین رفته بود.
به ییبو نگاه کرد. چشم هایش بخاطر اخم بین ابروانش جدی و وحشی بنظر می امد. خط پلک نداشت ولی درشت و زلال بودند. جان میتوانست از مردمک های شفافش عصبانیت و دلخوری بخواند.
_باشه. حرفت درسته . میتونی تا هروقت بخوای بیرون بمونی. من نمیتونم برات تعیین تکلیف کنم و حساسیت های جسمیم به تو ربطی نداره.
با احتیاط دستانش را گرفت. وقتی دید او دستش را پس نکشید خیالش راحت شد که ارام شده. حسی بیگانه از لمس دستهای پسرک درونش پیچید.
_ اگه چیز دیگه ایم هست بیا صحبت کنیم و حلش کنیم.
عصبانیت به سرعت از چهره ییبو رخت بربست. کمی فکر کرد.
+نه چیزی نیست. فقط.. میشه باز باهام بد نشی؟
جان لبخندی زد .
_تا همین چند ثانیه پیش کم مونده بود مثل یه شیر بهم حمله کنی. الان باز عین یه توله سگ بامزه شدی.
موهای او که تازه پیدایشان کرده بود بهم ریخت. ییبو نفسش را بیرون داد و بلند شد.
+میرم دوش بگیرم.
وقتی وارد حمام شد به خودش جلوی اینه نگاه کرد. از اینکه جان موهایش را بهم ریخت خوشش آمد. به انگشت هایش چشم دوخت . او حتی دستش را هم لمس کرده است! حیف نیست با شستن خودش اثار لمس ها از بین برود؟
با کف دست به پیشانی اش کوبید و خودش را بابت این افکار احمقانه سرزنش کرد.
از حمام که بیرون امد دید جان در کیفش دنبال چیزی میگردد. بعد پیدا کردن قرص مورد نظر با جرعه ای آب قورتش داد و در تختش زیر پتو فرو رفت. ییبو بیخیال خشک کردن موهایش شد و لامپ را خاموش کرد.
عذاب وجدان به قلبش چنگ انداخت.
"جان گا به خاطر من قرص خورد"

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now