پارت 49

227 63 7
                                    

جان دلجویانه نگاهش کرد.
_منو ببخش.
+پس خودت میدونی چقد ناراحتم که حاضری معذرت خواهی کنی؟
_ییبو من...
+بزار اول من حرفمو بزنم.. متوجهم که میخوای با سخت گرفتن به خودت یه کاری کنی راحت باشم و درگیر مسائل مالی نشم. ولی من اینجوری زندگی نمیکنم! بدون اینکه باهات شام بخورم ، بدون اینکه باهات بیرون برم ، بدون وقت گذروندن با تو ، من زندگی نمیکنم فقط روزامو میگذرونم.
دستهای جان را فشرد.
+بیا مشکلاتو با هم تقسیم کنیم. من برمیگردم سر کار توام از اون گالری بیرون بیا. پر از رنگ و تینره. به ریه هات فکر کردی؟
_به شرفم قسم میخورم حاضرم تا ابد همینجوری کار کنم ولی نبینم به درسات ضربه خورده . نبینم خسته و داغون میرسی خونه ولی بخندی و بگی همه چی خوبه.
+تا با حقوق بالا استخدام نشیم وضع همینه . من حداقل یک سال دیگه دانشجو م. تو هم کارای پایان نامه ت مونده. همینجوری ادامه بدی مریض میشی. لطفا از اون گالری بیا بیرون ..
جان به فکر فرو رفت. ییبو موهایش را بوسید و با رفتن به اتاق خواب تنهایش گذاشت. بنظر خودش عاقلانه ترین کار ممکن همین بود. جان از گالری استعفا دهد و انرژی ش را روی پایان نامه و دورکاریش بگذارد و خودش هم در گیم نت با شرط بستن روی بازی ها پول دربیاورد!
نیم ساعت بعد جان در نیمه باز را گشود.
_بیا شام بخوریم.
ییبو با قدم هایی کوتاه به اشپزخانه رفت. جان با تمام خستگی ش غذاها را گرم کرده و روی اپن چیده بود. ییبو پشت اپن نشست و کباب خوک در دهانش فرو کرد. جان برایش کوکا ریخت چون میدانست او بزودی تکه دوم را هم خواهد خورد و به سرفه خواهد افتاد.
همانطور که حدس میزد ییبو دوتکه دیگر در دهان برد و سرفه کنان از کوکا نوشید.
بعد از تمام شدن شام ، جان صدایش را صاف کرد .
_ فکر میکنم تو درست میگی.
ییبو بی صبرانه نگاهش کرد و منتظر باقی حرف هایش ماند. جان با آن پلیور استخوانی و ساعدهایی برهنه قطعا بهترین سخنران زندگی ییبو بود.
_من چندماهه درگیرم و اصلا پیشت نبودم . فکر میکردم دارم کار درستی میکنم تا تو رو از مشکلات دور نگه دارم. ولی خب حقیقت اینه تو بچه نیستی که بخوام ازت به این شکل محافظت کنم. تو.. کسی هستی که قراره برای تمام عمر همه چیزو باهام شریک شی پس بنظرم اگه میخوای برگردی سرکار تا برای اجاره کمک کنی من حق مخالفت ندارم.
لبخند ضعیفی روی لبهای ییبو نقش بست.
+خب؟
جان کمی فکر کرد.
_استاد راهنمام پروژه پایان نامه مو تایید کرده. فردا احتمالا باهات بیام دانشگاه تا نامه بگیرم. با اون نامه میتونم برم مصاحبه کاری. شاید یه جایی کاراموز یا استخدام بشم اونجوری دیگه خیالمون از بابت هزینه ها هم راحت میشه. ولی اگه دوست داری برگردی گیم نت یا هر شغل پاره وقت برو. فقط خودتو خسته نکن دیدن خستگیت موهامو سفید میکنه.
بعد از چندین ماه پروانه ها در دل ییبو پریدند . از صندلی بلند شد و اپن را دور زد. کنار او ایستاد و جان برای دیدنش سر بلند کرد.
_الان ازم ناراحت نیستی؟
+نه.
بعد مکثی ادامه داد.
+باهام یه جوری حرف میزنی انگار چندساله ازدواج کردیم. وقتی اینجوری صداتو کلفت میکنی و از تصمیماتت میگی ، قلبم تالاپ تولوپ میکنه.
جان بلند شد و با یک حرکت ییبو را روی شانه اش انداخت. به سمت اتاق خواب راه افتاد. ییبو معلق در زمین و هوا دست و پا زد.
+منو بزار پااایین!
_فردا میخوایم باهم بریم دانشگاه ، نباید روت مارک مالکیت بزارم؟
+ولی اون دفعه..
_اون دفعه رو فراموش کن.
ضربه ای به باسن ییبو زد و قبل پرت کردنش روی تخت گفت .
_ حالا که تو ناز میکنی پس خودم دست به کار میشم!

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now