پارت 8

274 86 6
                                    

دردی از اسیب دیدن مجسمه تماشایی ش!
جان انگار متوجه بغض ییبو شد. دست پسرک را در دستش گرفت و مهربانانه فشرد.
_وانگ ییبو این چه قیافه ایه! کاش تصادف کرده بودم حداقل یه چیز خفن برای تعریف کردن بود. شبی که داشتم برمیگشتم خوابگاه از کنار یه ساختمون رد میشدم. انگار همون موقع کارگرایی که شیفتشون بود دعواشون شده و سمت هم مصالح پرت کردن.
انگشت دست ازادش را در هوا مانند هواپیما چرخاند.
_حالا شانس من یه آجر از طبقه اول تو هوا قل خورد و چرخید و ..
انگشتش به پیشانی ییبو چسبید.
_صاف اومد خورد تو پیشونی شیائوجان بیچاره!
+واقعا بدشانسی لائوشیائو.
جان خندید.
_اگه شانس داشتم با تو هم اتاقی نمیشدم. پیشونی من اینهمه بخیه خورده اونوقت تو داری گریه میکنی!
+هاه کی گفته گریه میکنم.
_همین الان به زور جلو خودتو گرفتی.
+اصلا همچین چیزی نیست من حساسیت فصلی دارم!
_چرا وسط پاییز الرژیت عود کرده؟
+الان وسط پاییز نیست!
جان کمی سر به سرش گذاشت و وقتی مطمئن شد او ناراحت نیست پیشنهاد داد باهم شام بخورند. ییبو با خوشحالی قبول کرد.
جان دوش گرفت و جلوی آینه توالت زخمش را خشک کرد. پانسمان جدید روی بخیه ها چسباند. بعد هم موهای نیمه خشکش را در پیشانی ریخت تا پانسمان زیاد دیده نشود. پیراهن و شلوار مشکی پوشید و استین هایش را تا زد.
از توالت خارج شد . ییبو به زحمت شلوار تنگ جینش را از زانوهایش بالا میکشید.
نگاه جان به پاهای سفید پسرک افتاد و صدای جیغش هم در گوشش پیچید.
+نگام نکن!!
چشم هایش را بست.
_باشه باشه زودتر بکش بالا!
+...
_از چی خجالت میکشی مگه مرد نیستی؟
وقتی جوابی نشنید ادامه داد.
_دوستم برای هفته دیگه بلیط پارک آبی خریده. میخواستم تو رو ببرم ولی انگار خیلی خجالتی هستی پس نمیتونی بیای.
+فقط ساکت باش شیائوجان.
چشمانش را گشود و دید ییبو پشت به او مشغول بستن کمربندش است.
_بچه من کی انقد به تو رو دادم؟
و در دلش اعتراف کرد همان لحظه ای که آجر در سرش خورد این رو به ییبو داده شد! آن لحظه ای که خون از سرش جاری بود و از خودش پرسید حالا که دارد می میرد او اصلا به مراسم خاکسپاری ش خواهد امد؟ اصلا یادش می ماند روزی با جان ملاقات کرده؟
فردا ظهر که در بیمارستان بهوش آمد اولین چیزی که در ذهنش نقش بست این بود که به ییبو اطلاع دهد چند روزی برنخواهد گشت. بعد حسرت خورد که حتی شماره اش را ندارد!
هشیار تر که شد با خودش فکر کرد چرا در زمان مرگ احتمالی و به زندگی برگشتن دوباره اش ، به جای هرکسی به ییبو فکر کرد؟
حالا که در چند قدمی ش بود باز هم جوابی نداشت. ییبو سمتش چرخید و چشمانش درخشید.
+وای تو... خیلی کیوتی جان گا.
جان ابرویی بالا انداخت.
_ هوممم.. میگم پانسمان خیلی دیده میشه ؟
روبروی جان ایستاد. دستش نیمه راه متوقف شد. گوشه لبش را به دهان برد.
+میشه دست بزنم به موهات ؟
_سوال کردن نداره. اگه میتونی مرتبش کنی بکن.
دست ییبو با تردید بین موهای رها شده در پیشانی جان چرخید تا پانسمان را پنهان کند. از حس لمس موهایش در دلش غوغا شد. انگار سال نو بود و سانتا باعث براورده شدن یکی از ارزوهایش شده بود!
+خب بهتر شد.
جان کارت و موبایلش را در جیب شلوارش فرو کرد .
+بیرون سرده .
_چقد سرده؟
+یکم . بهتره کت بپوشی.
جان نگاهی به کمدش کرد. بجز تعداد زیادی پیراهن و تیشرت و یکی دو تا کاپشن لباسی نداشت که مناسب هوای سرد پاییز باشد. اول جولای بیشتر لباسهای گرمش را در حراجی فروخته و به جایشان لباسهایی رسمی تر و مناسب دانشگاه سفارش داده بود. کاری که در تمام این سالها انجام می داد و به نظر خودش علاوه بر صرفه اقتصادی ، کمک به محیط زیست محسوب میشد.
_فکر نکنم سردم بشه .
در کمد را بست.
_بیا بریم.
ییبو از بین کت هایش ، یک جین آبی دراورد و روی هودی خاکی رنگش پوشید و بعد جان از اتاق خارج شد. حدود هفت عصر و صف اسانسور تقریبا شلوغ بود. ییبو طبق عادت به سمت پله ها رفت. جان کمی به شلوغی نگاه کرد و دنبالش به راه افتاد. در راه پله پسر قد بلندی با سرعت از کنار ییبو رد شد ولی به جان سلام کرد.
×جان گا ! سر قرار میری؟ چقد خوشتیپ کردی!
_یعنی قبول نداری من همیشه خوشتیپم؟
×چرا چرا هستی. برو دیرت نشه! فعلااا
ییبو خواست بپرسد او که بود ولی چیزی نگفت. وقتی طبقه همکف رسیدند کمی قدم هایش را ارام کرد تا جان هم برسد.
_ چهار طبقه رو اومدی ولی اصلا نفس نفس نمیزنی. به پله عادت داری؟
ییبو که می دید جان هم تنفس عادی دارد گفت.
+من ورزشکارم. اسکیت برد و بسکتبال تمرین میکنم. یه مدتم فیتنس رفتم. خودت چی؟
جان دستهایش را در جیب شلوارش کرد و از سالن خارج شدند.
_منم فیتنس رفتم . بسکتبالمم خوبه.
ییبو هوای پاییزی را در بینی اش کشید. چطور در این چند روز متوجه برگ های زرد و قرمز درختان حیاط خوابگاه نشده بود؟ حیاط بنظرش آنقدر زیبا آمد که سر جایش ایستاد تا عکس بگیرد. جان با صبوری منتظر ماند.
ییبو موبایلش را به سمت جان چرخاند .
+لبخند بزن اقای شیائو.
جان لبخند محوی زد و ییبو عکس گرفت.
_یه دیقه بدش من.
به شماره خودش زنگ زد. شماره را سیو کرد : شیائو جان و یک قلب قرمز کنارش گذاشت. شماره ییبو را به مخاطبینش اضافه کرد.
_رنگ مورد علاقه ت چیه وانگ ییبو؟
ییبو کمی فکر کرد.
+سبز؟
و جان یک قلب سبز کنار اسم ییبو گذاشت و به خودش هم نشان داد.
_قشنگه ؟ تقریبا برای همه مخاطبینم اینکارو کردم. حس میکنم این ایموجی ها طبق سلیقه افراد از روح لطیف هنری م منشا میگیره!
جان تاکسی گرفت و ادرس رستورانی تقریبا دور از خوابگاه داد.
+کجا میریم ؟
_رستوران.
+واقعا ؟ فکر کردم قراره این موقع شب یه پسر کوچیکو ببری ویلا شخصیت.
ییبو با پررویی گفت. جان اخم کرد.
_حتی اگه ویلا شخصی داشتم چرا باید یه پسرو میبردم؟
ییبو در سکوت و دست به سینه به خیابان های خلوت نگاه کرد. تاکسی بالاخره بعد از نیم ساعت ایستاد.
_از بارکد پرداخت کردم . ممنونم.
پیاده شد و ییبو هم دنبالش راه افتاد. روبرویشان سالن رستورانی شیک و نورانی بود. جان از پله های کنار در به سمت بالا رفت. راه پله انقدر تنگ ساخته شده بود که یک نفر هم با زحمت از آن راه پله پیچ خورده عبور میکرد و حتی برای اندام ظریف آن دو مرد جوان هم کوچک بنظر می آمد.
ولی وقتی به بالای پله ها رسیدند انگار ارزش تحمل پله ها و تنگ بودن مسیر را داشت. ویو پشت بام رو به پارک و خانه های یک طبقه بود. دور تا دور میزهای گرد چوبی چرخان گذاشته بودند و بالای هر میز سایه بانی هفت رنگ از مشتریان در مقابل آفتاب روز و باران احتمالی محافظت میکرد.
+واو خیلی خوبه!
ییبو گفت و پشت یکی از میزها که نزدیک ترین به لبه ی بام بود ، نشست. جان هم روبرویش نشست.
_خوشت اومد ؟
ییبو به پارک پایین ساختمان سرک کشید. پارک بزرگی به نظر نمی آمد ولی دیدن درخت ها و گل ها ، بستنی فروش ها و قرار های عاشقانه برایش دلپذیر بود.
باد موهای پسرک را بهم ریخت در همان حالت لبخندی تحویل جان داد.
+اینجا وایب خوبی داره.
جان سعی کرد از موهایش محافظت کند تا پانسمان نمایان نشود ولی موفق نشد.
+میخوای بریم پایین؟
_نه نمیخواد. ولش کن.. اه گارسون اومد.
دختری با دامن و پیرهن بنفش نزدیک شد و منو را روی میز گذاشت. جان کم کم داشت سردش میشد پس جاجیانگ میان تند و مرغ سوخاری سفارش داد. ییبو که حوصله انتخاب غذا نداشت گفت.
+منم همینا رو میخورم فقط ابجو هم بیارین.
وقتی گارسون رفت جان با موبایلش مشغول شد و در همان حین پرسید.
_چرا نوشیدنی غیر الکلی سفارش نمیدی؟ مثل کوکا.
باد ملایمی می وزید و صدای خنده اکیپی از دختران و پسران که آن طرف بام نشسته بودند به گوش جان و ییبو میرساند. ییبو بی توجه به سوال جان گفت.
+یاد دبیرستانم افتادم . کاش مدرسه تموم نمیشد.
_من از مدرسه متنفر بودم.
ییبو متعجب پلک زد.
+بنظر میاد از این بچه های محبوب بوده باشی! قد بلند و خوش قیافه ای.
جان لحظه ای سرش را از موبایلش بالا آورد.
_اینجوری نیست.
دوباره نگاهش به صفحه موبایلش برگشت.
_در ضمن من قیافه متوسطی دارم. نمیدونم چرا هی میگی خوش قیافه کیوت جذاب .
ییبو در دلش فحشی داد. این مرد با آینه آشنایی ندارد؟ چقدر دلش میخواست همین الان فریاد بزند آن چشم ها ، لب ها ، خال و خط فک کشنده را زیر سوال نبر!
اما با چهره ای بی حس به پارک خیره شد و منتظر غذا ماند. کمی بعد شام اورده شد. وقتی گارسون در حال چیدن میز بود ییبو فهمید که جان به آرامی میلرزد. حدس زد حتما بخاطر پیراهن نازکش سردش شده است.
با تردید بلند شد و با اینکه از واکنش جان میترسید ولی کت جینش را در آورد . پشت سر او رفت و کت را با احتیاط روی شانه های لاغرش انداخت . بعد هم سریع به صندلی ش برگشت.
جان بخاطر لطفی که از طرف پسرک دریافت کرده بود لبخندی زد.
_لازم نیست. خودت سردت نمیشه؟
ییبو حس میکرد گونه هایش قرمز شده . زیر لب گفت : نه.
_ممنون وانگ ییبو.
جان گفت و مشغول خوردن غذای تند شد. با دیدن صورت سرخ او در طول شام حدس زد به غذاهای تند عادت ندارد و به همین علت گونه ها و پیشانی ش به سرخی میزد. ییبو بعد تمام کردن غذایش سریع بلند شد.
+من میرم پایین منتظر می مونم.
بطری ابجو را برداشت و رفت. جان هم با اینکه نیمی از مرغ ها باقی مانده بود ولی اشتهایی برای خوردن نداشت. خیلی وقت بود که نمیتوانست خوب غذا بخورد. نه که نتواند.. اتفاقا عاشق خوراکی بود. ولی نوعی وسواس فکری مانع میشد. احتمالا چون در نوجوانی بخاطر وزنش مورد تمسخر قرار گرفته بود در این سن نسبت به ظاهرش خیلی حساس شده بود.
برخاست و کت جین را کامل به تن کرد. انگار سایز هایشان تفاوتی نداشت. بعد خوردن غذاهای تند و پوشیدن کت کمتر احساس سرما می کرد. وقتی از پله های باریک پایین میرفت لحظه ای از ذهنش گذشت که حتما پارتنر اینده اش را در این راه پله تنگ گیر بیندازد و ببوسد.

آن شب هم مثل شبهای گذشته به لطف نگاه نکردن به مانیتور راحت خوابید. صبح ساعت زیستی ش بیدارش کرد و متوجه شد ده دقیقه به هفت است. خیال نداشت به دانشگاه برود و میخواست تا دوشنبه کاملا به خودش استراحت دهد. با این حال بلند شد و بعد پر کردن فلاسک شیشه ای ییبو از قهوه ، مثل روزهای قبل غیب شدنش ، روی میز تحریر گذاشت .
نگاهی به صورت ییبو که در خواب حتی معصوم تر از بیداری ش بود انداخت و بعد هم به تختش برگشت تا بیشتر بخوابد.

***********

فلاسک شیشه ای در دست هر از گاهی نی آن را در دهانش میبرد و قهوه ساخته شده به دست جان گا مهربانش را مینوشید. از اینکه با بوی همیشگی بیدار شده بود در وجودش دریایی از سرزندگی میخروشید و سرمستانه وارد کلاس شد. خودش را روی صندلی خالی کنار دوستانش انداخت.
+صبحتووون بخیییر داداشای عزیزم!
لی سر از جزوه اش بلند کرد.
××ییبو خودتی؟
ییبو با لبخند دندان نما و چشم های درخشان گفت.
+هاها معلومه خودمم.
جیانگ دستی به بلوز ضخیم سبزش که در بازو آرم ارتش داشت کشید.
×چند روزه مثل برج زهرمار بودی. مستی ؟
+پوف... نه خیر .
دوباره لبخند صورتش را نورانی کرد.
+شیائو جان برگشته!
لی و جیانگ سوالی نگاهش کردند. ییبو یادش امد که اسم او را به دوستانش نگفته. ادامه داد.
+هم اتاقیمو میگم . دیروز برگشت.
××خداروشکر دیگه شبا تنها نیستی .
جیانگ اهی کشید و با لحنی مستاصل نالید.
×ای دنیای بی رحم. رومیت بعضیا انقد خوبه که ملت تو نبودنش افسرده میشن اونوقت اون هاشوان شیطان گیر من افتاده .
ییبو مغرورانه کمی از قهوه اش نوشید.
+ تازه مهربون و دست و دلبازم هست.
بقیه روز جیانگ تعریف میکرد که هاشوان چه بلاهایی سرش اورده . از تهدید به بریدن انگشت هایش تا قفل کردن در توالت از بیرون! در اخر هم پرسید.
×وانگ ییبو نمیخوای ما رو با هم اتاقیت آشنا کنی؟

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now