پارت 44 *

303 57 12
                                    

_منو ببوس و آشتی کن.
+نمیخوام.
_اذیتم نکن.
+میکنم.
_حتی یه بوس کوچولو؟
+نه.
مچ ییبو را گرفت و با کنار زدن دستش بوسه سریعی روی لبهایش زد. ییبو ایستاد.
+بیا بخوابیم. من خسته م.
جان نفسش را با عصبانیت بیرون داد. ییبو ریموت لوستر را از روی میز برداشت و خاموشش کرد. جان در این حین روی کاناپه به پهلو دراز کشید و با کشیدن ساعدش او را کنار خود پرت کرد و محکم در اغوشش گرفت. ییبو تکانی خورد.
+اینجا که نمیشه. بیا بریم رو تخت.
_ساکت.
موهای ییبو را بویید.
_واسه راضی کردنت همه کار میکنم. حتی اگه نخوای ببوسمت نمیبوسم. فقط ازم ناراحت نباش.
ییبو بیشتر خودش را در اغوش گرم جان فرو کرد و پیشانی ش را به سینه برهنه او مالید. ساعت از دو صبح گذشته بود و هردو خسته بودند.
+شب بخیر جان.
کمی بعد متوجه شد او به خواب رفته است . زمزمه کرد.
+عاشقتم .
پلکهایش سنگین بودند و خیلی زود خوابش برد.

وقتی بیدار شد شکم برهنه کسی و پذیرایی خانه شان را می دید . سریع در جایش نشست و کم مانده بود از کاناپه پایین بیفتد. با دیدن جان که به پشت خوابیده ، اهی کشید.
دیشب جان برای دیدنش امده است.
نگاهی به پلک های بسته و مژه های بلندش کرد. خط بلند و کشیده چشم ها ، بینی گرد و لبهای بوسیدنی ش.. حتما شیائو جان چهره اش را از یک گالری هنری دزدیده است درغیر این صورت خلق چنین چهره ای نمیتواند کار ژنتیک باشد!
پیشانی ش را بوسید. بین ابروهایش و گونه ش. نوک بینی ش . فاصله بین بینی و لبهایش. گوشه ی لب ها و چانه ش. تمام صورت جان با بوسه هایی نرم لمس شد.
جان چشم هایش را باز کرد. نور به قلب ییبو تابید.
بدون اینکه توجه کند دیشب برای یک بوسه چقدر ناز کرده ، محکم لبهای جان را بوسید. دست جان بین موهایش رفت ولی ییبو عقب رفت.
+پاشو دوش بگیر.
_نمیزاری ببوسمت؟
+نه.
_ساعت چنده ؟
+ده.
جان در جایش نشست و دکمه های پیراهنش که یادش نمی امد چطور باز شده ، بست.
_بعد پونزده روز بلاخره تونستم بیشتر از چهارساعت بخوابم.
ییبو همبرگر خشک شده و قوطی کوکا را با خودش به اشپزخانه برد. نیمه راه پرسید.
+یعنی چی؟ این مدت خوب نخوابیدی؟
جان که سردرد همیشگی رهایش کرده بود سرحال دنبال ییبو راه افتاد.
_درواقع بدون قرص ، همون چهارساعتم خوابم نمیبرد. به تو معتاد شدم وانگ ییبو.
ییبو لبخندی زد ولی نگذاشت جان ببیند. او را تا حمام هدایت کرد.
+دوش بگیر. من برات حوله میارم.
به اتاقش رفت . حوله و مسواکی تمیز از کمدش پیدا کرد و با تیشرت ابی و شلوارکی ارتشی پشت در حمام ایستاد.
+بیا اینارو بگیر.
_یه دیقه واستا.
ییبو به اشپزخانه رفت و از یخچال ابمیوه انبه پیدا کرد و نوشید. در حمام باز شد و جان با باکسر مشکی آنجا ظاهر شد. ییبو بعد قورت دادن آب دهانش به سمتش رفت و لباسها را به او داد. سعی کرد نگاهش به بدن سفید و تماشایی ش نخورد. جان چندلحظه همانجا ایستاد و بعد با نیشخندی در را بست.
ییبو با گونه هایی گر گرفته کمی تیشرت لانگش را بالا کشید و با دیدن عضو برامده ش زیر لب با دیکش حرف زد.
+تا آبروی منو نبری بیخیال نمیشی نه؟ تا جانو میبینی سریع بیدار میشی خجالت بکش از خودت! الان خوبه بگه منو واسه سکس میخوای؟ خوبه همچین حسی بهش بدی؟
در حمام باز شد و ییبو سریع تیشرتش را رها کرد. جان با مسواکی بین لبهایش نگاهی از سر تا پایش انداخت و پرسید.
_لباسای کثیفمو کجا بزارم؟
صدای شرشر آب دوش می آمد ولی بدن جان هنوز خشک بود. ییبو دستپاچه دستی به گردنش کشید.
+بزار همونجا روی روشویی. میام میگیرم بعدا.
_کدوم روشویی؟
جان گفت و مسواک را از دهانش دراورد. ییبو یک قدم جلو امد تا به جان بگوید منظورش کجاست که دستش کشیده شد و چند لحظه بعد محکم به در بسته حمام کوبیده شد.
جان مسواک استفاده شده را گوشه ای پرت کرد . صدای برخورد و شکستن احتمالیش باعث شد شوکی به ییبو وارد شود. دستش را روی گونه ی ییبو کشید.
_تا کی میخوای ازم فرار کنی؟
ییبو به صورت نسبتا عصبی ش خیره شد.
+تا هروقت دلم بخواد.
سر جان در گردنش فرو رفت و با ملایمت چند جای گردنش را بوسید.
_تا کی دلت میخواد؟
دستش روی عضو نیمه سخت ییبو سر خورد و با انگشت هایش از روی لباس نوازشش کرد. ییبو لرزید و بدنش داغ شد. اشتیاق تجربه مجدد لذتی که بیش از دوهفته ست از آن محروم شده ، طاقت را از او گرفت.
جان در گوشش زمزمه کرد.
_تو خیلی جوونی برای همین وقتی از خواب بیدار میشی تحریک شدی.

LinJie _ Yizhan _ امتدادWo Geschichten leben. Entdecke jetzt