*فلش بک*
با عصبانیت از پله های عمارت بالا می رفت.
نه چیزی می شنید و نه چیزی می دید و نه میتونست اتفاقی که از زبون پسر عمه اش شنیده بود رو باور کنه.محکم در عمارت رو هل داد و بی توجه به خدمههایی که ترسیده به هر طرف می دویدن وارد شد.
چشم هاش به رنگ قرمز بدل شده بودن و عصبانیت داشت توی وجودش می جوشید.
مطمئن بود بالاخره عمو هاش زهرشون رو میریزن ولی نمی تونست باور کنه پدر و مادر خودش هم تو این قضیه دست داشتن.هردو دستگیرهٔ در بزرگ و قهوه ای رنگ اتاق رو گرفت و محکم بازش کرد. اجازه نداد صدای دیگهای قبل از خودش شنیده بشه.
_چه غلطی کردی؟؟
صدای عصبانیش چندین بار به دیوارهای سالن بزرگ کوبیده شد و دوباره مثل موج گرمی بهش برگشت.
چشم های سرخش و ابروهای بهم گره خورده اش به همه نشون میداد که چه اتفاقی افتاده._ته ..
مادرش با صدای نگران و ترسیده ای گفت، تا به حال هیچ وقت پسرش رو انقدر عصبانی ندیده بود.
تهیونگ حتی به چهرهاش نگاهی ننداخت و خیره به پدرش که روی صندلیش نشسته بود، غرید: چه بلایی سر یونگی آوردی؟! هوسوک چی میگه؟؟
_تهیونگ، پسرم این کاری بود که باید انجام میشد.
تهیونگ نیاز نداشت صدای معصوم مادرش رو بشنوه، حالا می دونست همه اش دروغه.
_همهٔ این سال ها فریبم دادی، دیگه تمومش کن.
دیگه چیزی از قلبش حس نمیکرد، امروز با فهمیدن حقیقت راجع به خانوادش و پسر عموش دیگه دلیلی برای ادامه دادن نداشت.
نیشخند تلخی زد و رو به عموش که از جاش بلند شده بود و سیگار برگی بین لب هاش گذاشته بود با صدایی که سعی می کرد از روی عصبانیت و بغض نلرزه، غرید: چطور تونستی؟؟ اون پسرت بود!
مرد سیگارش رو بین دو انگشت گرفت و خیره به مردمک های قرمز تهیونگ با آرامشی که پسر بین در رو عصبی تر می کرد جواب داد: اون با موجودی که حتی معلوم نبود چیه رابطه داشت، بنظرت کافی نیست؟!
_هیچ چیز نمی تونه بهونهٔ درستی برای کشتن پسرت باشه!
تهیونگ با نیشخند تلخی گفت و کمی بعد ادامه داد: کشتن یونگی به همه نشون داد چه جور عوضیهایی هستید، و من...اونقدری عقلم رو از دست ندادم که بعد از این هنوزم توی این جهنم بمونم.
تهیونگ وقتی اینو گفت واقعاً منظور داشت.
زندگی توی یه عمارت بزرگ جایی توی جنگل های دور افتاده با تمام خویشاونداش و خاندانی که کسی جز خودشون رو نمیپذیرفتن رو دیگه نمیخواست.
حالا تهیونگ خسته تر از همیشه، یه زندگی به دور از همهٔ افراد آزاردهنده و دروغگویی که میشناخت و در آرامش میخواست.
YOU ARE READING
🌈 𝐊𝐞𝐞𝐩𝐞𝐫 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏ
Fanfictionتهیونگ فقط رفته بود به شهر تا یه حیوون خونگی بخره، قرار نبود اون مارشمالو کوچولو رو ببینه و بعد تصمیم بگیره واسه نگه داشتنش هرکاری بکنه... ❤️🌈 Couple: Taekook Genre: Vampire, Fluff, Drama, Romance, Smut Written by Liya ‼️اکانت قبلی از دسترس نویسنده...