🦋Part 19,S2🦋

362 82 20
                                    

از موقعی که خواهر تهیونگ به طرز مرموزی ظاهر و بعد غیب شد چند شبی می‌گذشت، چند شب عذاب‌آور و وحشتناک.
شب‌های اول تهیونگ قدرت کمی که برای یکم خوابیدن داشت رو از دست داد و بعد از اون به طور مرتب فقط کابوس‌های دیوونه‌ کننده‌ای هر شب مقابل پردۀ چشم‌هاش به نمایش در می اومد؛ یک کابوس هولناک که هر شب تکرار می شد و گاهی کمی صدای جیغ ها بیشتر یا دود و آتش پر حرارت‌تر می‌شد.

خلاصه اون خواب‌های شکنجه وار این طور بود که؛ تهیونگ خودش رو همیشه در حال دویدن می دید در یک محیط آشنا که مطمئن بود همون جنگلیِ که عمارتشون جایی بین بلندترین درخت هاش و توی عمقش پنهان شده و یک زمانی هم یک گوشه‌ایش کلبهٔ کوچیک خودش قرار داشت. اما چیزی که هیچ وقت حین این خواب‌ها ازش سر در نیاورد حضور شخص دومی بود که پشت سرش با سرعت زیادی حرکت می کرد و این سردرگمش میکرد.

و بعد صحنه خواب عوض میشد و تهیونگ خودش رو مقابل کوه بزرگی از آتش و دود می دید، آتش قرمز رنگ بین دود غلیظی که همه جا پیچیده شده بود زبانه می کشید و این بین صدای جیغ های سرسام آوری مغزش رو می‌خراشید با این وجود میل عجیبی به پا گذاشتن بین اون حجم از آتش رو داشت فقط برای نجات کسی که بین شعله‌های داغ آتش گریه و ناله می کرد.
و در آخر هنگامی از کابوس بیرون کشیده می‌شد که بدنش با شدت زیادی روی زمین سقوط میکرد و دردی که توی استخوان‌هاش می‌پیچید بنظر خیلی واقعی می اومد.

فرقی نمی کرد تهیونگ بعد از بیدار شدن چقدر به اون کابوس فکر کنه چون در هر صورت از اون حس عجیبی که داشت سر در نمی آورد.
حس تشویش، ترس، اضطراب و از همه مهمتر حس قوی تسلیم شدن، انگار از قبل اتفاقی داشت می افتاد و تهیونگ به طرز دوست نداشتنی و غیرقابل کنترلی تسلیم شده و پذیرفته بودش.

تهیونگ اول از همه بیخیال کارش شد، دیگه بهش احتیاجی نداشت، نه تا زمانی که مطمئناً باید خودش رو برای یک درگیری عظیم توی زندگی پایان ناپذیرش آماده می کرد و هیچ چیز مهم تری از امنیت جونگکوک وجود نداشت.

شغلش رو رها کرد، به خونه برگشت، پنجره و درها رو مثل یه ترسو بست و جونگکوک رو به خودش چسبوند...واقعاً چسبوند!

مدام بغلش می کرد، بیشتر چهرهٔ قشنگش رو نوازش می‌کرد و مدام می‌بوسیدش ولی بدبختانه تو تمام اون لحظات ذهنش حرف‌های خواهر روانیش رو مثل یک فایل صوتی پخش می‌کرد و از همه بدتر اتفاقاتی که هیچ وقت وقوع پیدا نکرده بودن رو براش تصویر سازی میکرد و تهیونگ برای اینکه اونها رو تاب بیاره زیادی ناتوان بود.

هنگامی این رو متوجه شد که جونگکوک داشت با خوشحالی از اینکه مرد به طرز غریبی بهش توجه می کرد شیرین زبونی می‌کرد که ناگهان با منقبض شدن بدنش، سخت و عبوس شدن چهره اش و لرزیدن دست‌هاش پسر کوچولو رو حسابی ترسوند.

🌈 𝐊𝐞𝐞𝐩𝐞𝐫 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏWhere stories live. Discover now