🌈Part 4

616 117 3
                                    


_گفتی کدوم؟

تھیونگ رو به هوسوک که روی مبل نشسته بود با اخم پرسید.

_همونی که جلدش سفیده.

هوسوک برای بار سوم گفت و چشمی چرخوند.

تهیونگ جونگکوک رو که توی بغلش خوابیده بود به آرومی نوازش کرد و خیره به قرمزی و ورم روی پیشونی پسرش لب زد: خیلی خوب شد که این پمادها رو آوردی، دیگه داشتم عقلمو از دست میدادم.

هوسوک با آه دستی به صورتش کشید و گفت: نمی‌خوام مزخرف بگم ولی...اون داغون شده!

_هوسوک!

تھیونگ چشم غره ای به مرد مقابلش رفت، نمی‌خواست با سر و صداهاشون جونگکوک بد خواب بشه.

زمزمه کرد: عمدی نبود، ه-هیچی چیز عمدی نبود.

_این مهم نیست، مسئله اینه تو توان محافظت ازش رو نداری، اون یه خون‌آشام نیست که احتمالاً اگه از یه آپارتمان هم افتاد چیزیش نشه، اون یه انسانه!

هوسوک با ابروهای بالا رفته در حالی که کمی به جلو خم شده بود گفت.

دیدن اون بچه توی این وضع اصلاً براش خوشایند نبود، اون برای بودن توی همچین شرایطی زیادی آسیب پذیر و معصوم بود. هوسوک دیگه نمی دونست چطور خشمش رو در برابر پسر داییش کنترل کنه چون چطور یکی میتونست تا این حد بی‌احتیاط باشه؟!

تهیونگ لبش رو گزید و اخم کرد. حقیقتاً چیزی برای مخالفت کردن نداشت و می دونست حق با هوسوكه. اما باید چیکار میکرد؟ نمیفهمید چرا پسر عمه‌اش انقدر مخالف نگه داشتن جونگکوکه.

بی صدا در پماد رو باز کرد و کمی روی انگشتش ریخت و با احتیاط به قسمتی از پیشونی پسرش که ورم کرده بود مالید و باعث شد پسر کوچولو توی خواب اخمی کنه و تکون بخوره.

هوسوک با دیدن چهره‌ی در هم تهیونگ که ناراحت بنظر می‌رسید نفسش رو با نارضایتی بیرون داد.

_قصده بدی نداشتم تهیونگ، فقط به عنوان کسی که بچه داره و اینا رو می فهمه باید بهت می‌گفتم، اون خیلی بچه است و به مراقبت زیادی نیاز داره.

تهیونگ دستش رو با دستمال تمیز کرد و گونهٔ نرم پسرش رو به آرومی نوازش کرد.
خیلی دوستش داشت.

ناخواسته با لحن تندی جواب داد: مسئله اینه که جونگکوک پسره منه و این به تو ربطی نداره.

تھیونگ نگاه کوتاهی به مرد کرد و دوباره نگاهش رو به چهره‌ی پسر کوچولوش برگردوند.
اونا تازه اول مسیر زندگیِ جدیدشون بودن، تهیونگ میتونست بهتر باشه یا حداقل براش تلاش میکرد.

_این طور نیست که بخوام بهش آسیب بزنم و-وقتی که انقدر دوستش دارم.. اون همه‌ٔ چیزیه که دارم.

با صدای کمی زمزمه کرد، بنظر می رسید ذهنش داشت درگیر چیزی شده بود. جونگکوک درست مثل یک طناب نازک اون رو به زندگی وصل کرده بود و همراه خودش حرکت می داد.

🌈 𝐊𝐞𝐞𝐩𝐞𝐫 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏWhere stories live. Discover now