روزی که کلبه ای توی جنگل می ساخت حتی فکرش رو هم نمیکرد تبدیل بشه به آشیانه ای که توش فرشته کوچولویی رو نگه داره.
تبدیل بشه به مکان گرمی که توش پر از عشق و علاقه است. تهیونگ فقط قصد داشت یه مکان برای زندگی داشته باشه، جایی که بتونه توش استراحت کنه، دیگه اهمیتی نمیداد که کیه، چیه و تو چه شرایطیه و قراره چندین قرنِ دیگه زندگی کنه.
وقتش رو با خوندن کتاب هایی که ازشون چیزی سر در نمیآورد می گذروند یا توی جنگل می گشت.درست مثل یه پیرمرد افسرده و تنها زندگی میکرد. تا اینکه یکی از همون روزهایی که به تنهایی و بی خبر از همه جا میگذروند، مادری پسر کوچولوش رو پشت دروازه ای رها کرد.
پسر کوچولوی زیبایی که چند ماه بعد سرنوشت اون رو به دست های تهیونگ رسوند، وقتی که مرد قصد داشت یه حیوون خونگی بخره تا از تنهایی در بیاد.یک اراده کافی بود که تمام پرستار های پرورشگاه ناخواسته وجود جونگکوک از ذهنشون پاک بشه.
تهیونگ تمام عمرش رو تو جنگل گذرونده بود حتی بعد از اینکه جونگکوک رو به خونهاش آورد، اما کم کم تصمیم گرفت تغییری ایجاد کنه..
درسته که رابطه اش با هوسوک تو اوضاع خوبی نبود ولی خیلی وقت ها به حرف ها و پیشنهادش راجع به زندگی توی شهر فکر می کرد.
اگه هوسوک تونسته تو شهر دوام بیاره یعنی اونم می تونه؟
اگه توی شهر زندگی کنه جونگکوک بیشتر احساس شادی میکنه؟
می تونه به اندازه قبل از جونگکوک مراقبت کنه و باهاش وقت بگذرونه؟نتیجه ی این فکر کردن های طولانی این شد که بالاخره تصمیم گرفت به خاطر آیندهٔ جونگکوک هم که شده کلبه رو ترک کنه و زندگی جدیدی رو توی شهر شروع کنه.
تهیونگ، کتش رو روی آرنجش انداخت و مقابل پسر کوچولوش که جلوی در ایستاده بود، روی زمین زانو زد
با مهربونی گفت: کوکی، خونهٔ عمو هوسوک بمون تا برگردم.
با اینکه تهیونگ خیلی مایل نبود پسرش رو تنها بزاره ولی راهِ دیگه ای نداشت، باید به اوضاع خونه ای که گرفته بود رسیدگی می کرد.
_نه، تو دیشب هم منو تنها گذاشتی.
پسر کوچیک اخمی کرد و نق زد._نذاشتم، من بعد از شام اومدم و اگه یادت رفته؛ توی بغلم خوابیدی، فکر می کردم اینو دیشب حل کردیم.
جونگکوک موهای مرتب و سیاه مرد رو به آرومی از روی پیشونیش کنار زد و با لب های آویزون زمزمه کرد: منم میخوام بیام، لفطاً ته ته.
_نه عزیزم، بعد از اینکه وسایل رو بردم خونه ی جدید، میام دنبالت.
_دوسش ندارم!
جونگکوک با اخم گفت و روی پیشونی مرد با انگشتش خطهای فرضی کشید.
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و گفت: مطمئنی؟ اونجا رو خودت انتخاب کردی.
![](https://img.wattpad.com/cover/351640419-288-k138628.jpg)
YOU ARE READING
🌈 𝐊𝐞𝐞𝐩𝐞𝐫 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏ
Fanfictionتهیونگ فقط رفته بود به شهر تا یه حیوون خونگی بخره، قرار نبود اون مارشمالو کوچولو رو ببینه و بعد تصمیم بگیره واسه نگه داشتنش هرکاری بکنه... ❤️🌈 Couple: Taekook Genre: Vampire, Fluff, Drama, Romance, Smut Written by Liya ‼️اکانت قبلی از دسترس نویسنده...