🦋Part 25,S2🦋

503 92 70
                                    

خوناشام هوای تازه رو توی ریه هاش کشید، در حالی که نور ماه نیمی از صورتش رو روشن کرده بود برگ‌ها رو کنار زد و اجازه داد کلبهٔ قدیمی کوچیکش جلوی چشم‌هاش قرار بگیره. خط خون آشنایی زیر بینی‌ش حس کرد و بعد از تیز کردن گوش‌هاش صداهای آشنایی رو از کلبه‌ای که فاصلهٔ زیادی باهاش داشت شنید.

نفس عمیق لرزونی کشید و لبش رو گزید، دندون‌های نیشش رو مخفی کرد و حالا که بعد از یک ماه فرصت دیدن پسرش رو داشت صبر نکرد و به سرعت خودش رو به کنار کلبه رسوند.

چراغ طبقهٔ بالا روشن بود و بوی شیرین که این بار غلیظ‌تر شده بود بهش اطمینان می‌داد که اون اونجاست.
چطور باید بعد از این همه مدت باهاش رو به رو می‌شد؟
راجع بهش فکر نکرده بود، فقط به محض اینکه مطمئن شده بود دیگه به اندازهٔ قبل زیر نظر پدرش نیست نیمه شب عمارت رو به امید دیدن جونگکوک ترک کرده بود.

پاهاش رو روی زمین فشرد و به محض اینکه مثل جریان برق از زمین فاصله گرفت همراه صدای شنلش پاهاش لبهٔ پنجرهٔ نیمه باز اتاق قرار گرفت و دست هاش چارچوب رو چنگ زد.
به محض بالا آوردن سرش با دیدن دو تیلهٔ براق که بهش زل زده بودن شوکه شد.

جونگکوک، روی زمین نشسته بود موهای قهوه‌ایش به طرز مرتب و تمیزی شونه زده شده بودن، لباس سفید راه راهی با شلوارک پوشیده بود و چندتا ماشین پلاستیکی کوچولو جلوش بود.

تهیونگ آب دهانش رو قورت داد، همه چیز مثل اولین سال‌هایی که با جونگکوک اونجا زندگی کرد، بود؛ هنوز تخت خواب و لونه‌ای که درست کرده بود اونجا بودن، یکم قدیمی، کهنه و پاره شده بودن ولی کلی خاطره گرون قیمت همراه خودشون داشتن.

به محض دیدن چهرهٔ گرد و معصوم پسرش چشم‌هاش گرم شدن، لب‌هاش رو چند بار برای حرف زدن باز و بسته کرد ولی در آخر فقط در حالی که نمی‌تونست نگاهش رو از فرشته کوچولوش بگیره از لبهٔ پنجره پایین اومد و مقابل اون ایستاد.

لب زد: بیبی...

می‌دید که چشم‌های پسر کوچولوش با اشک پر شدن و لب‌هاش رو جمع کرد ولی اون هنوز اونقدری ازش ناراحت بود که سمت آغوشش نمی‌دوید.

_خیلی دلم برات تنگ شده بود، متاسفم که مجبور شدم برم...

تهیونگ مقابلش زانو زد و اشک های داغ پسرش رو به نرمی با دست های لرزونش پاک کرد. جونگکوک بالاخره کنارش بود، پوستش مثل قبل گرم و لطیف بود و با چشم‌های خوشگلش بهش خیره بود.

تنش رو جلو کشید و اون رو به سینه‌اش چسبوند، صورتش رو به موهاش کشید و عطرش رو بو کشید، بازوهاش رو دور تنش محکم کرد و به خودش فشردش. حالا که اون بین بازوهاش بود دلتنگیش چندین برابر شده بود.

_خیلی دوستت دارم، خیلی...

وقتی موهاش رو می‌بوسید زمزمه کرد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 01 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

🌈 𝐊𝐞𝐞𝐩𝐞𝐫 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏWhere stories live. Discover now