ساعت کمی از دوازده شب گذشته بود، شهر ساکت بود؛ همون طور که خونه تهیونگ با وجوده دو مرد دیگه توی سکوت فرو رفته بود.فقط دو تا چراغ خواب کنار عسلی خونه رو روشن کرده بودن و پرده های کنار زده شدۀ پنجرۀ تراس، لامپ های کم نور شهر رو نشون می دادن.
تهیونگ به آرومی کادوها رو که با کاغذهای رنگارنگی پیچیده شده بودن گوشهٔ عسلی مرتب میکرد.
جیمین همون طور که ظرف آبنبات و شکلات رو به همراه سینی که توش لیوانهای آبمیوه بود گوشه میز گذاشت به آرومی روی زمین نشست تا به چهرهٔ تهیونگ که همه چیز رو با دقت مرتب میکرد خیره بشه و لبخند بزنه.
_این اولین تولدیِ که تنها نیستیم.
تهیونگ آروم گفت تا صداش پسر کوچولوش رو که توی اتاق خوابیده بود بیدار نکنه.
مرد کمرش رو به مبل تکیه داد و دستی توی موهاش کشید._ا-اوه، حتماً برای کوکی سخت بوده.
_این طور فکر میکنی؟تهیونگ پرسید و ناراحت بنظر می رسید، به یونگی که به سمتشون اومد و بوسه ای به موهای جیمین زد و بعد روی کاناپه نشست نگاهی کرد.
_خب از اونجایی که ما خیلی سال میشه توی شهر زندگی میکنیم حدس میزنم بدونم بچه ها چقدر عاشق شلوغی و سر و صدا و داشتن کلی دوستن ..
تهیونگ نفس عمیقی کشید و لبش رو در حالی که ذهنش به چیزی فکر می کرد گزید.
_و كوكىِ من .. عادت کرده تولدهاش رو تکراری و تنها بگذرونه.
تهیونگ زمزمه کرد و سرش رو به عقب خم کرد تا اشک هایی که یهویی داشتن توی چشمهاش جمع می شدن فرصت نکنن سقوط کنن.
یادآوری اون بیبی کوچولو که با دیدن یه کیک کوچولو ذوق زده می شد و صداهای کودکانه از خودش در می آورد و با خوشحالی دست میزد باعث شد به این فکر کنه که چه چیزهایی رو از جونگکوک گرفته؟
با صدای خشدار شده ای ادامه داد: فکر می کنم جونگکوک عادت کرده که به من قانع باشه و من.. اونقدرا هم خوب نیستم.
خشک خندید و جیمین با مهربونی به ناراحتی های مرد گوش داد میتونست بفهمه اون چقدر غرق احساسات زیاد و غریبی شده، میتونست بفهمه حالش خیلی خوب نیست.
_کی واقعاً خوبه؟ گمونم هیچکس .. فقط باید برای بهتر شدن تلاش کنیم.
جیمین تسکین دهنده گفت و تهیونگ با بغض خندید.
نمی تونست فکر کردن به جونگکوک رو متوقف کنه، فکر کردن به کارهایی که کرده بود .. فکر کردن به این چند سال._خدای من اون اون معصوم ترین فرشته ای که توی عمرم دیدم!
تهیونگ فین فینی کرد و سعی کرد با آستین پیرهنش اشکهاش رو پاک کنه و لبخنده نصفه نیمهای بزنه.
چهرهٔ جیمین حالت ناراحتی به خودش گرفت و یونگی با آهی که کشید نگاهش رو دزدید.
YOU ARE READING
🌈 𝐊𝐞𝐞𝐩𝐞𝐫 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏ
Fanfictionتهیونگ فقط رفته بود به شهر تا یه حیوون خونگی بخره، قرار نبود اون مارشمالو کوچولو رو ببینه و بعد تصمیم بگیره واسه نگه داشتنش هرکاری بکنه... ❤️🌈 Couple: Taekook Genre: Vampire, Fluff, Drama, Romance, Smut Written by Liya ‼️اکانت قبلی از دسترس نویسنده...