🌈Part 2

656 132 10
                                    

جونگکوک روی تخت نشسته بود و به تهیونگی که براش کناره تخت چیزی شبیه به لونه یا خونهٔ عروسکی درست می کرد با چشم های درشتش خیره نگاه می‌کرد.

پنجره باز بود و نسیم خنک بهاری از درزش وارد اتاق میشد. ناخودآگاه لرزی از سرما به بدن کوچیک جونگکوک افتاد و باعث شد پسر کوچولو عطسه کنه و بدنش بلرزه.

تهیونگ در حالی که داشت گره آخر رو گوشهٔ پارچهٔ حریر صورتی می زد به عطسهٔ کیوت پسرش و جوری که صورتش رو با نارضایتی جمع کرده بود و بینی‌ش رو که می خارید ر‌و با دست های کوچیکش می‌مالید خندید.

_الان میام برات لباس میپوشم.

گفت و بالش های آبی، سفید و عروسک های مختلف رو توی اون لونهٔ بامزه چید. با درست کردن این جای بازی برای جونگکوک کناره تخت، تغییر کوچیکی بوجود اومده بود و وسیله های جونگکوک؛ مثل پستونک ها، پوشک و نرم کننده هاش رو توی کشوی میزی که اونجا گذاشته بود، چیده بودشون.

نگاهی به چیزی که درست کرده بود انداخت و لبخندی زد.

از این به بعد پسرش می تونست اونجا کلی بازی کنه و خیالش راحت بود که از تخت نمیوفته.

سمت جونگکوک رفت و بغلش کرد.

_بزار برات لباس بپوشم تا یه وقت پسر خوشتیپم مریض نشه.

جونگکوک صدای بچگونه ای از خودش در آورد و تهیونگ یواشکی پوشکش رو چک کرد تا مطمئن بشه خرابکاری نکرده!

در کمد رو باز کرد و لباس سرهمی زردی به همراه جوراب های سفیدی رو بیرون آورد.

جونگکوک رو روی تخت خوابوند و پایین پاش نشست.

_نگاه کن عکس زرافه روشه!

تهیونگ به لباس اشاره کرد، حین اینکه تهیونگ دکمه‌های لباسش رو باز می کرد جونگکوک جیغ آرومی از روی هیجان کشید.
تهیونگ با گیجی به لباس نگاه کرد، مطمئن نبود باید چطوری برای جونگکوک بپوشش.

_اوممم...گمونم اول باید پاتو بزاریم توش!

با هر سختی ای که بود لباس رو برای پسر پوشید و روی تخت نشوندش تا شیشه شیرش رو دستش‌ بده، با دیدن جونگکوک که شیر می خورد و با نخ آویزون از شلوارش ور می رفت لبخند بزرگی زد.

خدای بزرگ! چطور انقدر زیبا و شیرین بود؟!

دوربینش رو از زیر تخت برداشت و مشغول عکس گرفتن از پسر بچهٔ بامزه اش شد.
خیلی خوشحال بود که اون رو برای خودش داره، می خواست هر لحظه زندگی با کوکی کوچولو رو ثبت کنه با در واقع می خواست هر لحظه زندگی ای که جونگکوک بهش میداد رو برای روز های بعدش ذخیره کنه.

_آیگو! کوکی، ددی رو نگاه کن!

جونگکوک بهش نگاه کرد و وقتی اون شئ آشنا رو توی دست های مرد دید خودش رو به پشت روی بالش‌ها انداخت و لب های کوچیکش به لبخند شیرینی کش اومدن.

🌈 𝐊𝐞𝐞𝐩𝐞𝐫 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏWhere stories live. Discover now