🌈Part 10 (Last part,S1)

566 102 17
                                    

وقتی نزدیک خونه هوسوک رسید، دیر وقت بود و هیچ برنامه ای برای شب نشینی یا کنترل خودش نداشت.
خوردن خون، این بار اون رو به خوناشام وحشی درونش نزدیک کرده بود.

در حالی که چشم هاش سرخ و خسته بودن و طره‌های مشکی موهاش مثل هاله ای روی پیشونیش پخش شده بودن، وارد کوچهٔ تاریک شد و زنگ رو محکم فشرد.

مدتی طول کشید تا در باز بشه و با چهرهٔ خسته هوسوک مواجه بشه.

_جونگکوک کجاست؟

لحنش تاریک بود.

_این وقت شب اینجا چیکار می کنی؟
_جوابمو بده.

هوسوک اخم بی حوصله ای کرد و جواب داد: اون خوابه.

_به من دروغ نگو، اون بدون من نمی خوابه.

مرد بزرگتر غرشی کرد و مردمک های هوسوک گشاد و بعد تاریک شدن.

_معلوم هست چته؟!

وقتی تهیونگ کلافه نگاهش رو گرفت مرد ادامه داد: من نمی‌تونستم تو خونه نگهش دارم وقتی تو انقدر برگشتنت رو لفت دادی...

_پس به خودت اجازه دادی اونو با خودت ببری؟! تو حتی نمی دونی من دارم چی رو تحمل می کنم، فقط تو زندگیم دخالت نکن.

هوسوک خشک گفت: اون فقط تو رو داره و تو نمی تونی فقط برای اون باشی ته.

مردمک های قرمز و چهرهٔ متعجب مرد روی هوسوک نشست و ثانیه ای بیشتر طول نکشید که یقهٔ لباس پسر بزرگتر توی مشت‌هاش مچاله شد.

_پ-پس حالا می خوای اونو از من بگیری؟!

صداش از خشم می لرزید و نفس های داغ شدش توی صورت مرد پخش می شد.

_تو هیچی نمی فهمی، وقتی چیزی راجع به اونه بی‌فکر میشی.. اگه یکم به فکرش بودی اون توی این وضع نبود.

مردمک های تهیونگ با گیجی درخشیدن و چهرش رنگ پریده شد.

_کدوم وضع؟

دست هوسوک محکم دوره مچ تھیونگ حلقه شد و رو به مردمک های سرخ مرد غرید: اون لیاقت یه مادر و پدر خوب رو داره، چیزی که تو نمی‌تونی بهش بدی!

_چون-..

مرد با چهره عاجزی گفت ولی هوسوک حرفش رو با خشم
قطع کرد.

_چون خودخواهی! اون یه بچه است ته، اون به حمایت یه خانواده نیاز داره، به داشتن چندتا دوست.. ولی تو اونو حتی از دیدن آدما هم محروم کردی، اون یه انسانه، کیم تهیونگ، نمی‌تونی تا ابد با اسباب بازی های پلاستیکی سرگرمش کنی.

هوسوک دست مرد رو از یقه لباسش کنار هل داد و تهیونگ با چهره ای ترسیده چند قدم به عقب تلو خورد.

_و-ولی اون کناره من شاده.

_چون به تو محدود شده، اون فقط یاد گرفته که با تو و اون اسباب بازی ها شادی کنه.

🌈 𝐊𝐞𝐞𝐩𝐞𝐫 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏWhere stories live. Discover now