🦋Part 20,S2🦋

452 96 48
                                    

_ا-اینا برای چیه؟

جونگکوک با صدای ضعیفی پرسید، چشم‌های درشت و لرزونش روی حرکات آشفتهٔ تهیونگ نشسته بودن و با وحشت عروسکش رو به خودش چسبونده بود، همونی که دیروز وسط شلوغی‌ای که تهیونگ به بار آورده بود پشت تخت خوابش پیداش کرده بود؛
آقای گیرین.

یازده روز از شبی که تهیونگ خواهرش رو ملاقات کرده بود گذشته بود و از روز قبل که هوسوک گفته بود میتونه صدا و بوهای عجیبی رو توی شهر احساس کنه متوجه شده بود وقت عملی کردن تصمیمش فرا رسیده. هرچند این چیزی نبود که قلباً بخواد.

جونگکوک روی زمین خالی از وسایل خونه پشت سر تهیونگ می‌دوید و انقدر وحشت کرده بود که نمیتونست درست حرف بزنه، نمی تونست بپرسه چرا اون تمام وسایل خونه رو دیشب با کامیون کوچیکی که جلوی در پارک شده بود فرستاد بره، نمیتونست بپرسه چرا داره لباس هاش رو توی کوله پشتی جمع میکنه و آخرین وسایل رو توی کارتون‌هایی که کف زمین پخش بودن جمع میکنه.

_ته‌ته؟ چرا...ما -..وسايلمون-..

با بغض و نگاه خیره و شوکه به تهیونگ که آخرین تیکه‌های لباس رو به سرعت جمع میکرد پرسید.

وسط پذیرایی و بین کارتون‌ها ایستاد، نگاه پر از اشک و دلشکسته‌اش روی دیوارهای خالی از تابلو، پنجره‌های خالی از پرده، پذیرایی خالی از مبل و اثاثیه و اتاق‌های پر شده از هیچی چرخوند.

از خودش می‌پرسید همۀ اینا برای چی بود؟ چرا از چند روز پیش هر چقدر زنگ واحد مینی هیونگش رو می‌فشرد در رو براش باز نمی کرد؟
دلش خیلی براش تنگ شده بود اون بدون اینکه بهش بگه کجا رفته بود؟

وقتی دستهٔ بزرگی از کتاب و دفترهاش توی پلاستیک سیاهی که دور ریختنی‌ها توش بودن گذاشته شد و تهیونگ سمت در رفت تا اونها رو همراه کارتون‌های دیگه با آسانسور پایین بفرسته سمت تهیونگ دوید.

_نه اینا رو میخوام دوستشون دارم!

_جونگکوک نمیتونیم نگهشون داریم بعداً بهترش رو میخرم برات.

تهیونگ سریع گفت، چهره‌اش جوری بود که انگار توی اون خونه حضور نداشت، فکرش جای دیگه‌ای بود و روی چیزه دیگه‌ای تمرکز کرده بود.
وقت کم بود خیلی کم.

از دو ساعت پیش هم متوجه بوها و صداهای عجیبی شده بود، اونا داشتن می‌اومدن، مامورها خیلی نزدیک بودن.
باید جونگکوک رو زودتر از اینجا میبرد.

جونگکوک هق هق بی صدایی کرد و سمت اتاقش رفت، زمین و دیوارها خالی از وسایل شده بودن و چشم‌های تار از اشکش و ذهن ترسیده‌اش انقدری رشد کرده بودن که نمیتونستن‌ اولین روزی که به این خونه اومده بود رو بهش یادآوری کنن.

_جونگکوک؟ زود باش بیا باید بریم.

صدای تهیونگ توی فضای خالی و بی روح خونه اکو شد.
پاهای جونگکوک اما به زمین چسبیده بودن و خیره به اتاقی که براش پر از خاطره بود عروسک قدیمیش رو توی دستش می‌فشرد.

🌈 𝐊𝐞𝐞𝐩𝐞𝐫 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏWhere stories live. Discover now