🌈Part 3

653 134 10
                                    

هوا گرم تر شده بود و امروز حتی خبری از نسیم آرومی هم که گاهی توی جنگل می وزید نبود.

پسر کوچولوی روی تخت پتو رو با پاهای کوچیکش کنار زده بود و با اخم بامزه ای که بین ابروهای نازکش بود، به خواب رفته بود و هیچ ایده ای وجود نداشت که اون توی رویاهاش چی میدید.

تهیونگ بعد از دوش کوتاهی که گرفته بود، از حموم زودی بیرون اومده بود و حس میکرد زیادی سره حال شده!

با دیدن جونگکوک که به پهلو خوابیده بود و پوشکش باعث شده بود باسنش به طرز بامزه ای گنده بنظر برسه به آرومی خندید.

لبهٔ تخت نشست و همون طور که موهاش رو با حولهٔ دور گردنش خشک می کرد شیرخشکی رو که چند دقیقه پیش برای پسرش درست کرده بود رو از روی پاتختی برداشت.

سمت پسرکش که با اخم و لب های غنچه شده خوابیده بود چرخید، لبش رو با لبخند گزید.

همه چیز راجع به کوکی کوچولو زیبا بود، حتی انگشت های کوچیک پاهاش!

از اونجایی که پسرش حتی یک سالش هم نشده بود و به شیر، بیشتر از هر چیزی احتیاج داشت سر شیشه شیر رو به دهن کوچیکش نزدیک کرد.

تصمیم داشت به شهر بره، باید کمی برای جونگکوک خرید می کرد پس لازم بود مطمئن بشه قبل از رفتنش خواب پسرش عمیقه و وقتی توی خونه تنهاش میزاره ممکن نیست بیدار بشه.

جونگکوک فوراً سرِ شیشه شیر رو بین لثه هاش گیر انداخت و به آرومی مکید، تهیونگ نمی تونست جلوی هیجان زده شدنش رو بگیره!
اون کوچولو همه چیز رو با شیرینیش ذوب میکرد!

تهیونگ بی اختیار و به آرومی کنار پسرش دراز کشید، نباید وقت رو هدر می‌داد باید تا قبل از بیدار شدن جونگکوک به شهر می رفت ولی نمیتونست دست از نگاه کردن به پسرک معصومش بکشه.

روزی که اون کوچولو رو به کلبهٔ خالی و دور افتادش آورد فکرش رو هم نمیکرد همه چیز انقدر رنگ بگیره؛ طوری که هر ساعت صدای برنامه کودک‌های مختلف از تلویزیون شنیده بشه و نتونه نگاهش رو از پسر کوچولویی بگیره که روی ناکاپه میشینه و در حالی که دست میزنه با صدای بلند سر و صداهای کیوتی میکنه تا فقط بتونه مثل دایناسور سبز و شل و ولِ توی تلویزیون شعر بخونه، یا وقت‌هایی که با عصبانیت کیوتی به پوشکش میکوبه تا تهیونگ بازش کنه!

وقت هایی که جونگکوک لمسش می‌کرد یا می‌خندید یا لحظاتی که سرش رو بالا میگرفت و با چشم های درشتش به تهیونگ خیره میشد و با اصوات کودکانه ای باهاش حرف می زد و بعد یهو می‌زد زیر خنده و باعث می شد اون هم خنده‌اش بگیره قلبش از عشق بهش پر بشه.

نمی دونست خانواده اصلی پسرش چطور تونستن اون رو رها کنند ولی تهیونگ بابت اینکه باعث شده بودن همچین فرشته ای رو توی تختش داشته باشه ازشون ممنون بود!

🌈 𝐊𝐞𝐞𝐩𝐞𝐫 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏDonde viven las historias. Descúbrelo ahora