تهیونگ درست به یاد نداشت که جیمین رو اولین بار کجا دیده اما خاطرۀ مبهمی توی ذهنش بود که بهش میگفت اولین بار جیمین رو توی جنگل دیده بود.
در حالی که برای شکار و گشت زنی بیرون رفته بود اول دم خاکستری ای رو دید و بعد وقتی فهمید که اون انسان ـه و در حال چیدن پونه و گیاههای معطره فرصت نکرد سمتش بره یا هر چیزه دیگه ای چون بلافاصله یونگی رو دید که به سمتش میرفت تا بغلش کنه.
تهیونگ هیچ وقت عصبانی یا ناراحت نشد، از اولش از انسانها متنفر نبود، همیشه دلش میخواست به خود قبلیش برگرده، همین باعث شد که یونگی هم فکر کنه شانسی در برابره اونا داره؛ شانس پذیرفته شدن جیمین توسط خانوادش.
اما هیچ چیز اون طور که هوسوک، تهیونگ و یونگی فکر میکردن پیش نرفت و یونگی چارۀ دیگه ای جز ترک کردن عمارت و خانوادۀ بزرگش نداشت.
اون عاشق جیمین بود پس همه چیز رو بخاطرش کنار گذاشت اما احتمالاً اون زوج آسیب دیده خیلی خوش شانس نبودن چون فقط یه مدت کوتاه از به آرامش رسیدنشون گذشاه بود که خدمتگزارهای عمارت پیداشون کردن.
یونگی می دونست اونا از طرف پدرش دستور دارن ولی فکرش رو نمی کرد این دستور دستوره قتلش باشه.
پس اون راهه دیگه ای نداشت باید اجازه می داد همه چیز طبق خواستهٔ اونا پیش بره.
اون اجازه داد کلبه کوچیکش که با جیمین توش زندگی می کرد بین شعله های آتیش بسوزه تا اونها فكر كنن واقعاً موفق به کشتن شون شدن.هوسوک کسی بود که همه چیز رو میدونست اون همیشه رابطه خوبی با مادرش ،داشت پس وقتی دلیل بی قراری ها و گریههای شبانه مادرش رو فهمید به خودش لرزید، عصبانی و متنفر شد.
یونگی توی حمله و شکار نمرده بود یونگی به دستور پدرش
کشته شده بود، اما نباید به تهیونگ میگفت.
گفتنش باعث میشد همه چیز خراب تر بشه بخصوص این مورد که اون جانشین پدرش بود اوضاع رو بدتر می کرد.پس هوسوک سکوت کرد تا وقتی که نوبت به خودش رسید.
نوبت خودش رسیده بود که بخاطره احساسش بی عدالتی خانوادش رو شبونه رها کنه و در سکوت عمارت رو ترک کنه.
و هوسوک هیچ وقت پیدا نشد، نه توسط خوناشامها و نه توسط مادرش چون درست وسط کسایی زندگی می کرد که خانوادش دشمن خطابشون میکردن و حاضر نبودن سمتشون برن.
تنها کسی که از زندگیش خبر داشت و گاهی مخفیانه توی جنگل به دیدنش می رفت تهیونگ بود.
و وقتی که مجبور شد بالاخره حقیقت رو گفت، اون نمیتونست هر بار تهیونگی رو ببینه که افسرده و غمگینه. وقتی که حقیقت رو گفت و فهمید تهیونگ عمارت رو ترک کرده و هنوز گوشه ای از جنگل زندگی میکنه مطمئن شد که خانواده بزرگشون نمیخوان که اون بمیره چرا که دیر یا زود تهیونگ باید به عمارت بر می گشت تا جانشین پدرش بشه.
YOU ARE READING
🌈 𝐊𝐞𝐞𝐩𝐞𝐫 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏ
Fanfictionتهیونگ فقط رفته بود به شهر تا یه حیوون خونگی بخره، قرار نبود اون مارشمالو کوچولو رو ببینه و بعد تصمیم بگیره واسه نگه داشتنش هرکاری بکنه... ❤️🌈 Couple: Taekook Genre: Vampire, Fluff, Drama, Romance, Smut Written by Liya ‼️اکانت قبلی از دسترس نویسنده...