🦋Part 15,S2🦋

313 68 3
                                    

وقتی که تهیونگ و جونگکوک از سفر کوتاهشون به سئول برگشتن سر شب بود، در طول مسیر جونگکوک از خواب بیدار شده بود و با کلی اصرار و التماس موفق شده بود خودش رو از بین فاصلهٔ صندلی‌های جلو رد کنه و روی صندلی شاگرد جاگیر بشه.

باقی مسیر پسر کوچولو با ضبط ماشین مدام ور میرفت و آهنگ‌ها رو نصفه نیمه گوش میداد و باهاش همخوانی می‌کرد.
بین راه همراه ددیش برای خرید ظرف بزرگ مرغ سوراخی از ماشین پیاده شده بود و بعد از سیر شدن دوباره باقی مسیر رو چرت زده بود، در کنار همۀ اینا برای مرد حسابی شیرین زبونی کرده بود و چند بار با هیجان موقع رانندگی از گردنش آویزون شده بود!

وقتی که پشت در واحدشون رسیدن صدای بلند جونگکوک موقع تعریف کردن از سفرشون و اینکه چقدر بهش خوش گذشته باعث شده بود در واحد رو به رویی باز بشه و جیمین با چشم‌های گرد و یونگی با چهره‌ای خوابالود جلوی در نمایان بشن و همین کافی بود تا با اصرارهای هایبرید تهیونگ و پسر کوچولو مجبور بشن برای شب نشینی کوتاهی به خونه‌شون برن.

از همون ابتدا که وارد خونه شدن تهیونگ و یونگی با فاصله از جایی که جیمین و جونگکوک با هم سرگرم بودن روی مبلی نشسته بودن و آروم راجع به چیزی صحبت میکردن.

جونگکوک پشت سر جیمین که مشغول شستن میوه بود دور خودش می چرخید و روی پاش بپر بپر میکرد.

_جیمینی مینی هیونگی تو بهترین هیونگ دنیایی!

جونگکوک با لب‌های آویزون گفت و محکم از پشت کمر مرد رو بغل کرد.
جیمین آروم بهش خندید، خیلی دلش میخواست موهای نرم پسر رو نوازش کنه ولی دست‌های خیسش این اجازه رو بهش نمی‌داد.

جونگکوک ادامه داد: تو به قولت عمل کردی و ددی اومد مدرسه دنبالم...البته اولش فکر کردم تو منو یادت رفته!

_محاله من تو رو فراموش کنم...مگه ما چندتا کوکیه عسلی
داریم؟!

جیمین دست‌هاش رو با حوله خشک کرد و روی زانوهاش نشست تا هم قد جونگکوک بشه. دستی به لباس‌های سنتی‌‍ش کشید و لب‌های بزرگش به خنده قشنگی باز شدن.

_توی این لباسا خیلی شیرین تر شدی.

جونگکوک لبخند خرگوشی ای تحویلش داد و با چشم‌های گرد شده با هیجان تعریف کرد؛

_با ددی ته‌ته رفتیم بازار کلی چرخیدیم، خوراکی‌های خوشمزه خریدیم...ته ‌ه از این دستبندا هم برای جفتمون خرید!

جونگکوک دستش رو بالا گرفت و دستبندی که برای دستش بزرگ بود و دور مچش آویزون بود رو بهش نشون داد.
جیمین خرخری کرد و با اخم ریزی سر به سر پسر
گذاشت؛

_داره حسودیم میشه، یونگی هیچ وقت برای من از این جور چیزا نخریده...مطمئنم تو و تهیونگی خیلی همو دوست دارید!

🌈 𝐊𝐞𝐞𝐩𝐞𝐫 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏWhere stories live. Discover now