🦋Part 3,S2🦋

431 82 13
                                    

جونگکوک نمی‌دونست چه اتفاقی افتاده. چه کار اشتباهی انجام داده بود که باعث شد تهیونگ اون طور رفتار کنه.
احساس بدی داشت.
اون چشم‌های سرخ.. جونگکوک کوچولو اون‌هارو نمیشناخت و حس غریبگی تنها چیزی بود که ازشون می‌گرفت.

لباس هاش رو که تو تنش شلخته شده بودن رو مرتب کرد و بلند شد تا تهیونگ رو پیدا کنه.
همونطور که چشم‌هاش رو می‌مالید و لب‌هاش با بغض به سمت پایین حالت گرفته بودن به آرومی توی پذیرایی دوید و با دیدن تهیونگ که تقریبا نیمی از بدنش پشت در پنهان بود به سمتش رفت.

به شلوار مرد چنگ زد و به چهرهٔ مبهوت و اخمش از پایین خیره شد.

_ته‌ته..

باصدای خیلی آرومی گفت و به چهره مردی که پشت در بود نگاه کرد اما تهیونگ و یونگی با تعجب به همدیگه خیره شده بودن، هیچکدوم نمیتونستن چیزی بگن.
انگار که حرف زدن تبدیل به سخت ترین کار شده بود.

_م-مین.. مین یونگی؟!

صدای هوسوک اینبار توجه هر دوی اون‌هارو جلب کرد و قبل از اینکه یونگی شوکه تر بشه تو آغوش هوسوک فرو رفت.
پلکی زد و متقابلاً بازوهاش رو دور هوسوک پیچید.

_هوسوک..

انقدر آروم گفت که صداش توی هوا گم شد.
تهیونگ دستی به موهای شلخته‌اش کشید  و به آرومی گلوش رو صاف کرد.

_ب-بهتره بیاید تو.
.
.
.
.

مرد بزرگتر سینی چای رو روی عسلی گذاشت و روی مبل مقابل یونگی، کنار هوسوک نشست.

چهره‌ش هنوز اخمو و آشفته بود، از وقتی یونگی و هوسوک وارد خونه شده بودن از گوشهٔ چشم دیده بود که جونگکوک به اتاقش رفت.

_نمی‌تونم باور کنم که اینجایی، بعد از اینهمه سال.

هوسوک با ناباوری حرف زد و یونگی با انگشت‌هاش ور رفت.
حرف زدن با اعضای خانواده ای که سال‌ها ندیده بودشون، سخت بود و نمی‌دونست از کجا باید شروع کنه.

_همه فکر می‌کردن که تو کشته شدی..

هوسوک فنجون چای رو به سمت یونگی هل داد و با نگاهش ازش خواست که بخوره.

_غیر از این نبود.. اونا من و جیمین رو نابود کردن.

یونگی سرش رو بالا آورد و بعد از آهی که کشید زمزمه کرد: من فقط تونستم جسممون رو نجات بدم!

مردِ غمگین مقابلشون که حالا کمی شکسته به نظر میرسید پوزخند سردی زد و کمی از چایش نوشید.

زندگی اون از سختی های زیادی گذشته بود و حالا یونگی مطمئن بود که به آرامش رسیده. اون با کسی که دوستش داشت تمام این سال‌ها دور از اضطراب و ترس از دست دادن زندگی که برای ساختنش تلاش کرده بود زندگی می‌کرد و فکر کردن به گذشته بهش ثابت میکرد، جنگیدن واقعا ارزشش رو داشته.

🌈 𝐊𝐞𝐞𝐩𝐞𝐫 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏWhere stories live. Discover now