_ما اومده بودیم اینجا که انقلاب کنیم؟!
یونگی تقریباً وقتی لبهٔ میز چوبیِ توی اتاق رو چنگ زده بود تیکه انداخت. نگاهش با نارضایتی روی دو مرد دیگه گشت، هوسوک طول اتاق رو رژه میرفت و تهیونگ روی مبل چرم مشکی نشسته بود؛ پاهاش رو از هم فاصله داده بود، به جلو خم شده بود و حین خیره شدن به سرامیک های طلاکوبی شده مشتش رو به کف دستش میکشید.
_حداقل میتونیم بیایم اتاق تشکیل جلسات!
هوسوک با صورتی تو هم کشیده گفت و دستهاش رو زیر بغلش زد.
_فقط سه روز گذشته! از من چه انتظاری دارید؟ هیچکس اینجا حتی حاضر نیست باهام حرف بزنه، در ضمن اون هنوز بهم نگفته در ازای چی میخواد من جانشینش بشم، هنوز نمیدونم ازم چی میخواد.
تهیونگ با اخم توضیح داد و دستی به پیشونیش کشید، آهی کشید و ادامه داد: مادرم ازم فرار میکنه.
_هیچکدومشون نمیخوان همکاری کنن، ما رو اینجا نمیخوان، شاید اشتباه کردیم که اومدیم.
هوسوک ایستاد و در حالی که نگاهش رو بین یونگی و تهیونگ میچرخوند با تردید و صدای کمی ادامه داد: شاید هنوز برای برگشتن دیر نباشه...
_اگه اونم همینو بخواد چی؟ شاید پدر تهیونگ فقط میخواد ببینه چقدر مصممیم، اگه این یه بازی ـه پس نباید ببازیمش.
یونگی زمزمه کرد و به آرومی روی صندلی پشت میز نشست.
وقتی سکوت بینشون طولانی شد و بنظر میرسید هر کدوم توی افکار توی سرشون غرق شدن هوسوک هم کنار تهیونگ نشست و اون موقع بود که یونگی صندلی رو سمت پنجره متمایل کرد و به ماه خیره شد.
با تن صدای پایینی گفت: اتاقایی که بهمون دادن واقعاً خوبن، همه چیزش عالیه، اینجا رو تبدیل به یه قصر واقعی کردن، شاید اونقدرا هم بد نباشه ولی میدونید...
به تهیونگ و هوسوک نگاه کرد، ادامه داد: دلم واسه جیمین تنگ شده.
هوسوک آهی کشید و چشمهاش رو مالید. میدونست دلتنگی بزرگترین مشکلِ بی راه حلشونه.
_اون فکر میکنه که-...خب اگه بچه داشته باشیم، میدونید، خیلی خوب میشه.
یونگی با کمی شرم گفت و لبخند خجالت زدهای زد، باعث شد دو خوناشام دیگه بهش لبخندهای پهنی بزنن، آره، برای خودش هم سخت بود که این رفتارش رو باور کنه.
_مطمئنم که خوب میشه.
تهیونگ به آرومی گقت و کمرش رو به پشتی مبل تکیه داد، چهرهٔ جونگکوک توی سرش نقش بست و باعث شد بگه: بچهها خیلی دوست داشتنی ان و همیشه شگفتزدت میکنن، حتی با اشتباهاتشون.
_نمیدونم تهیونگ، بچهٔ یه خوناشام و هایبرید ممکنه چی بشه؟
_تو مجبور نیستی قبول کنی.
![](https://img.wattpad.com/cover/351640419-288-k138628.jpg)
YOU ARE READING
🌈 𝐊𝐞𝐞𝐩𝐞𝐫 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏ
Fanfictionتهیونگ فقط رفته بود به شهر تا یه حیوون خونگی بخره، قرار نبود اون مارشمالو کوچولو رو ببینه و بعد تصمیم بگیره واسه نگه داشتنش هرکاری بکنه... ❤️🌈 Couple: Taekook Genre: Vampire, Fluff, Drama, Romance, Smut Written by Liya ‼️اکانت قبلی از دسترس نویسنده...