🦋Part 16,S2🦋

435 82 15
                                    

چند دقیقه ای از تموم شدن مکالمه اش با هوسوک می‌گذشت اما مرد همون طور که پیشونیش رو روی کانتر میفشرد و انگشت‌های کشیده اش بین موهاش چنگ شده بودن سر جاش ایستاده بود، بنظر می رسید ذهنش هنوز سعی داشت اتفاقی که افتاده بود رو تحلیل کنه.

تهیونگ زیر لب در حالی که دندان هاش رو روی هم می‌فشرد چیزی زمزمه میکرد و با پای راستش روی زمین ضرب گرفته بود، سنجاق سر یشمی بین مشتش و لای موهاش فشرده می‌شد و كف دستش رو زخمی می کرد.

زیر لب خطاب به خودش با پلک‌هایی روی هم فشرده غرید: اون اینجا بوده...

نمی تونست از این اتفاق نترسه، با هر چه بیشتر فکر کردن به این موضوع احساس می کرد وزنه ای که از لحظهٔ دیدن سنجاق سر روی سینه اش قرار گرفته سنگین و سنگین تر میشه.

تیان خواهر بزرگش نشانی از خودش توی خونه اش گذاشته بود و تهیونگ باید این رو چی برداشت میکرد؟

فکرهای زیادی توی سرش می چرخیدن، تفکراتی که میترسوندنش و سردرگمش میکردن از جمله اینکه؛ خواهرش در حالی وارد خونه شده بود که جونگکوک با چند قدم فاصله توی اتاق خوابش بوده.

اون کطمئناً جونگکوک رو دیده، ممکنه بخاطره اون اینجا بوده باشه؟ اصلاً چطور پای خواهرش به شهر باز شده؟

با مرور هزاره این سوال ها غرش از گلوش خارج شد که همزمان بود با صدای جیر آرومی که توی پذیرایی پیچید و نشون از باز شدن در اتاق خواب داد.

کمی طول کشید تا صدای آرومی توی پذیرایی بپیچه؛

_ته؟

مرد نفس عمیقی کشید، گره دست‌هاش رو از بین موهاش باز کرد و پیشونیش رو از روی کانتر برداشت، سرش رو چرخوند و سعی کرد به پسر بچهٔ یازده سالهٔ بین در لبخند بزنه.

_سلام عزیزم.

جونگکوک نگاهش رو روی چهرهٔ مرد بالا پایین کرد و کمی توی جاش جابه‌جا شد. با حالت ناراحتی نگاهش رو از مرد گرفت و با گوشهٔ تیشرت آبی رنگش ور رفت.

_چیزی شده؟

پسر سرش رو فورأ بلند کرد تا به مرد نگاه کنه و درحالی که لب‌هاش رو روی هم میفشرد به نشونهٔ 'نه' سرش رو تکون داد.

تهیونگ آهی کشید و از کانتر فاصله گرفت و اجازه داد موبایل، سوئیچ و سنجاق سر یشمی همونجا رها بشن.

خبر داشت که مثل همیشه قرار نیست مکالمهٔ بیشتری بین خودش و جونگکوک صورت بگیره پس قدم‌هاش رو سمت اتاق خوابش برداشت تا لباس‌هاش رو عوض کنه.

در حین باز کردن آخرین دکمه‌های پیرهنش به مکالمه اش با هوسوک فکر کرد، حق با اون بود، تا یه مدت بهتر بود جونگکوک رو تنها نذاره.
مطمئن بود خواهرش دوباره برمیگرده و شک نداشت اون سنجاق سر یه‌ هشداره.

🌈 𝐊𝐞𝐞𝐩𝐞𝐫 ᵗᵃᵉᵏᵒᵒᵏWo Geschichten leben. Entdecke jetzt