Part 2

195 40 8
                                    


جیمین واقعا به حرفش عمل کرده بود و به یونگی کمک کرد بتونه واحدی که میخواد رو بخره.

با اینکه در حال حاضر یونگی دیگه هیچ پس‌اندازی برای خودش نداشت و هرچی داشت و نداشت رو سر این معامله داده بود اما خیلی خوشحال بود.

میتونست به زودی کلاس درام، حتی کلاس‌های دیگه‌ای مثل گیتار الکتریک، سکسفون، کیبورد و.. هم برگزار کنه.

دوستای موزیسین زیاد داشت پس نگران معلم‌ نبود. فقط باید منتظر دانش آموز میموند و کلاس رو برگزار میکرد. مطمئن بود دوستاش حاضرن با کمال میل باهاش همکاری کنن چون همشون بدتر از خودش پول لازم بودن.

امروز افتاده بود به جون سرامیک‌های کف واحد جدیدش و داشت برق مینداختشون. فقط دعا میکرد خانم چوی نیاد اینور چون همون یه ذره ابهتی که جلوی این یه نفر داشت هم میرفت.

با صدای زنگ گوشیش دست از کار کشید.

- الو هیونگ!

- اوه جونگکوک تویی؟ چی شده؟

- هیونگ میتونی ری رو چند ساعت پیش خودت نگه داری؟ من یه مصاحبه دارم، باید برم..خواهش خواهش..هرچی زنگ زدم به مامان جواب نداد.

- کوکی من آموزشگاهم..باید بیاریش اینجا..امروز تا ساعت ۶ کلاس ندارم..تا اون موقع برمیگردی؟

- آره هیونگ خیالت تخت..تا ۵ برگشتم..دوست دارم..تو راهم!

- مراقب باش.

و تلفن رو قطع کرد. خودش هم دلش برای ری، برادرزاده‌ی کوچولو و ناخواسته‌ش، تنگ شده بود.

هیچوقت روزی که جونگکوک با یه بچه تو بغلش از بوسان دوباره به سئول برگشت و گفت "هیونگ..تو دوران دانشجویی خامی کردم..تو ۲۰سالگی شدم بابا..میترسم" رو یادش نمیره. چشمای ترسیده و درشت شده‌ی برادر کوچیک‌ترش تا ابد توی ذهنش میمونه.

برادرش معصوم و احمقش وقتی دانشگاه بوسان قبول شد و از سئول رفت، هیچی از سکس و دوست دختر نمیدونست.

رسما پخمه بود و همین خامیش باعث شده بود حالا توی ۲۴ سالگی، پدر مجرد یه بچه‌ی ۴ ساله باشه، درحالی که نه همسری داره نه حتی شغلی.

بعد از نیم ساعت جونگکوک بدو بدو‌ اومد، ری رو تحویل داد و سریع‌تر از سرعت اومدنش رفت.

————————————————————

جونگکوک قول داده بود ساعت ۵ برگرده اما ساعت ۷:۳۰ شده بود و هنوز برنگشته بود.

یونگی تایم کلاسش ری رو به خانم چوی سپرده بود و حالا کلاسش هم تموم شده بود اما خبری از جونگکوک نبود.

چند بار بهش زنگ زده بود اما اون فقط قطع کرده بود و توی تکست بهش گفته بود "با شما تماس میگیرم." همون تکست آماده‌ی گوشی!

یونگی دیگه کم کم داشت عصبی میشد و ری هم شروع به بهونه گیری برای پدرش کرده بود.

همش به پای یونگی میچسبید و غر میزد "بابا بیاد..بگو بابا بیاد..بابا"
یونگی دوباره با کوکی تماس گرفت و این‌بار تماسش جواب داده شد.

- ه..هیونگ..وقتی قطع میکنم... یعنی کار دارم دیگه..

- چرا نفس نفس میزنی؟

- چون دنبال کار دارم میدوئم! کارتو بگو

- واقعا که بیشعوری کوک..تو گفته بودی ۵ برمیگردی اما ساعت رو دیدی؟

- هیونگ..شرمندم..خیلی زیاد..ولی فکر نکنم به این زودی کارم تموم شه..میشه ببریش خونت؟ شب میام دنبالش..

- بهو‌نه‌تو میگیره پسر.

- یه پاستیل بهش بدی حله..با دندونای داشته و نداشتش میجوئه و انقدر عشق میکنه که همه از جمله بابای بدبختشو یادش میره..باشه؟

- خدا لعنتت کنه..باشه.

دیگه کلاس نداشت پس تصمیم گرفت با بغل کردن ری اول به فروشگاه بره تا اون رو به پاستیل مورد علاقش برسونه و بعد بره سمت خونه.

فقط دعا میکرد مترو خلوت باشه چون قرار نبود به خاطر این نیم‌وجبی کلی پول اوبر بده و فقیرتر از چیزی که هست بشه.

———————————————————-

ساعت ۹ بود که جونگکوک اومد دنبال ری..با خودش شام آورده بود پس همونجا موند تا شامش رو با برادرش و نامزد برادرش بخوره و بعد به خونش بره.

- هیونگ جیمین نمیاد با هم شام بخوریم؟

یونگی بدون اینکه تکستی که برای جیمین نوشته بود و ازش پرسیده بود کی میاد رو ارسال کنه، گوشیش رو قفل کرد و جواب برادرش رو داد:

- نمیدونم جونگکوک شاید کارش طول بکشه..تو بخور.

- پس تو چی؟

- من الان میل ندارم.

- حالا یکم دیگه صبر میکنیم..

- استخدام شدی؟

- آخ..هیونگی..دست رو دلم نزار که خونه..معلومه که نه..حیف این همه دوندگی. همه تا شرایطمو میفهمن پا به فرار میذارن!

صدای چرخیدن کلید در یونگی رو‌ متعجب کرد، جیمین امشب رکورد زود اومدن رو شکسته بود و یونگی ازین بابت خوشحال بود که آبروش جلوی برادرش نرفته و نامزدش به موقع به خونه برگشته.

*
پایان پارت۲.

شخصیت جدید داریم!
برادر یونگی، جونگکوک قصه‌ی ما که با اینکه خیلی سنش کمه اما یه بچه‌ی کوچولو هم داره!

به زودی بیشتر درمورد خودش و شرایط زندگیش میفهمیم.

ری هم خیلی کیوته دوسش داشته باشید.^^

+ ۷۵۵ کلمه.

𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now