Part 31

138 38 77
                                    


تازه کلاس یونگی تموم شده بود که صدای مامانش رو از بیرون شنید!

یه لحظه خشکش زد! مادرش حتی خبر نداشت که اون از جیمین جدا شده، حالا بعد از چند ماه اینجا چیکار میکرد؟ این چند وقت فقط باهاش تلفنی صحبت کرده بود و همیشه پیچونده بودش. امیدوار بود مثل همیشه اومده باشه ازش پول بگیره و خیلی سریع بره.

- یونگی..چه خبره؟

- مامان..اینجا چیکار میکنی؟

- من باید از جونگکوک بشنوم که تو از جیمین جدا شدی؟

- چی؟

- باورم نمیشه..چرا جدا شدید؟ زودتر آشتی کنید که من واقعا حوصله‌ی این یه مورد رو ندارم.

- جونگکوک گفت؟

- اره..با جدا شدنت باعث شدی اون بدبخت هم از کار بیکار شه..تصمیم گرفته کلا برگرده بوسان..خدا لعنتت کنه..یکم به داداش بدبختت فکر میکردی!

- بدبخت؟
یونگی زیر لب گفت و بعد بلند ادامه داد.
- توی این موضوع دخالت نکن مامان.

- چرا دخالت نکنم؟ اون بچه که خودش هم یه بچه داره رو ول کنم بره بوسان که دوباره با یه بچه دیگه برگرده یا یه گند بزرگ‌تر بزنه؟ برام مهم نیست که با جیمین قهری یا هر گوه دیگه‌ای. میری بهش میگی جونگکوک رو برگردونه سر کار!

- چی میگی مامان! تو اصلا نمیدونی چه خبره!

- خب بگو که بدونم.
مامانش گفت و وقتی دید یونگی ساکت شده ادامه داد.

- چرا ساکت شدی؟ مثل آدم حرفتو بزن یونگی. اعصاب منو بیشتر از این خورد نکن.

- جونگکوک..اون..اون باعث شد ما جدا شیم.

- چه ربطی به اون داره؟

- اون..اون شیطان عوضی..اون..

- انقدر من من نکن حرفتو بزن.
خانم مین با عصبانیت گفت.

- اون با جیمین..با جیمین رابطه داشت.

یونگی برعکس جملات قبلیش این‌بار انقدر آروم گفت که خودش به زور صدای خودش رو شنید اما مادرش متوجه شد و با تعجب گفت:

- چی؟ جونگکوک با جیمین؟ این چرتو پرتا چیه که میگی یونگی.

- چرت و پرت نیست مامان. برو از خودش بپرس.

خانم مین انقدر شوکه شده بود که دیگه نمیدونست دیگه باید چی بگه.

وقتی دیروز پسر کوچیکترش بعد از مدت‌ها بهش سر زد و گفت داره از سئول میره، به زور از زیر زبونش کشیده بود که دلیل بیکار شدنش جدایی یونگی و جیمینه و حالا، این حرف یونگی، براش باور نکردنی بود.

پسر کوچیکترش همچین آدمی نبود، جیمین هم همینطور. به هیچکدومشون همچین رفتاری نمیومد پس قطعا یونگی داشت اشتباه میکرد، قطعا!

𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧حيث تعيش القصص. اكتشف الآن