با حس نور مستقیم خورشید روی چشمهاش بیدار شد.- اه..فاک بهت..کدوم خری این پردهها رو کشیده!!
- ظهر به خیر عزیزم، ساعت دوئه! نمیخوای بیدار شی؟ به خانم چوی گفتم کلاسهای امروزت رو کنسل کنه البته.
یونگی با شنیدن صدای جیمین بیشتر اخمهاش رو توی هم کرد و کامل زیر پتو رفت.
جیمین با صدا نفسش رو بیرون داد. میدونست قراره راه درازی تا آروم کردن نامزدش داشته باشه.
- میدونم که دیشب به تماسهات جواب ندادم ولی گوشیم سایلنت بود. چه باور کنی چه نکنی!
صدای پوزخند یونگی حتی از زیر پتو هم واضح بود.
- حوصلهی اخمت رو ندارم الان یونگی. پدرم زنگ زده، شب باید بریم پیشش.
- پس برای همینه مهربون شدی؟
- چی میگی برای خودت؟ کسی که هر روز بد اخلاقه تویی.
یونگی با عصبانیت از زیر پتو بیرون اومد.
- دهنت رو ببند جیمین! من بداخلاقم چون توی لعنتی معلوم نیست دیشب کدوم گوری بودی! میدونی چندین بار بهت زنگ زدم؟ اگه تماسم اورژانسی بود چی؟ اگه داشتم میمردم چی؟ اگه دزد اومده بود خونه چی؟ اصلا برات مهم هست؟ شاید یه مشکلی داشتم که زنگ میزدم! وگرنه زیادم علاقهای به شنیدن صدات ندارم.
- گفتم که نفهمیدم زنگ زدی! همین که تماسهات رو دیدم برگشتم خونه. حتی بهت چند بار هم زنگ زدم.
- زحمت کشیدی واقعا، من قرار نیست بیام جلوی پدرت و کنارت نقش زوج خوشبخت رو بازی کنم. حالا هم برو بیرون و بزار بخوابم.
- چقدر میخوابی! پاشو و به حرفم گوش کن. یه بار توی زندگیت یونگی! یه بار گوش کن! باید بریم حتما. دفعه قبل هم پیچوندی و نیومدی کل شب در مورد تو میپرسیدن.
- برام مهم نیست، دست از سرم بردار.
- بر نمیدارم خودتو جمع کن پسر. باشه؟ معذرت میخوام، معذرت میخوام که دیر اومدم، خوبه؟ حالا پاشو. برو حموم. بیا حاضر شو تا بریم. باشه عزیزم؟ هوم؟
- حالم خوب نیست. نمیتونم از جام پاشم. چرا نمیفهمی؟
یونگی گفت در حالی که آروم از گوشهی چشمش اشک میریخت.به قرصهاش احتیاج داشت. باید میخوردشون تا آروم میشد.
- قرصامو بیار. تو آشپزخونهست.
- باشه، الان میارم ولی قبلش این لقمه رو بخور. با معدهی خالی که نمیتونی قرص بخوری.
- ادای آدمای نگرانو برای من در نیار پارک جیمین. فقط اون قرص لعنتی رو بده به من.
- به درک!
جیمین گفت و رفت توی آشپزخونه تا قرصای یونگی رو براش بیاره.—————————
دوباره توی عمارت بزرگ خانوادهی پارک بودن.
مدتها از اولین باری که یونگی اینجا بود میگذشت ولی یونگی هنوز هم با دیدن در و دیوارش حالت تهوع میگرفت.
هیچوقت نتونسته بود خودش رو با این خونه وقف بده. با اینکه خانوادهی پارک سعی میکردن جلو روش بهش احترام بذارن اما مطمئن که پشت سرش حرفهای زیاد خوبی هم نمیزنن.
مثل همهی خانوادههای بزرگ دیگه، خانوادهی پارک هم از بچگی برای پسرشون دنبال یه دختر از سطح خودشون بودن اما جیمین یونگی رو انتخاب کرده بود و جلوی خانوادش ایستاده بود.
قبلا یونگی خیلی به این موضوع افتخار میکرد اما الان بعضی اوقات به این فکر میکرد که 'نکنه دلیل وجود داشتن من توی زندگی جیمین فقط برای اثبات خودش و ایستادن جلوی خانوادش باشه!؟'
- یونگی، دفعهی قبلی نبودی، جیمین گفت که اجرا داری اما واقعا جات خالی بود عزیزم.
مادرخوندهی جیمین با لبخندی که فیک بودنش از ده فرسخی معلوم بود، گفت.- آره..متاسفم که نتونستم بیام..اجرا داشتم..درسته.
- کجا بود اجرات؟ یادمه که جیمین جاش رو گفته بود..
یونگی با چشمهای گرد شده نگاهی به جیمین انداخت که اونور تر مشغول حرف زدن با پدرش بود و حواسش به اونا نبود.
مادرخوندهی پسر رسما داشت مچ گیری میکرد و میخواست ببینه پارتنر پسر پارک بهشون دروغ گفته یا نه.
یونگی واقعا هیچ ایده ای نداشت که جیمین کجا رو گفته. از وقتی آموزشگاه خودش رو باز کرده بود به جز یکی دو بار دیگه اجرایی نداشت و مطمئن بود جیمین هم در مورد اون یکی دو بار خبر نداشته و جاشون رو نمیدونسته که شانسی یکی از اونها رو بگه.
- ام...توی هال مرکزی بود.
- هال..هال یا سالن؟ منظورت هال Axعه؟ فکر میکردم تازگیها دیگه توی سالن اجرا میکنی.
خانم پارک با یه پوزخند گوشهی لبش گفت.- اره...Ax..واقعیتش تازگیها زیاد اجرا نمیکنم.
- چرا؟ بهتره که تنبلی نکنی..میدونم که دیگه به پول احتیاج نداری اما اینکه کار خودت رو داشته باشی خیلی بهتره.
کم کم داشت دود از کلهی یونگی بلند میشد!
- مثل اینکه نمیدونید! من آموزشگاه موسیقی خودم رو دارم و دیگه نیازی به اجرا کردن ندارم وگرنه کیه که به پول احتیاج نداشته باشه خانم پارک؟ مخصوصا که من هیچوقت از نامزدم پول نگرفتم برعکس خیلیا که فقط برای پول وارد خانوادههای این چنینی میشن.
یونگی تمام سعیش رو کرد که غیرمستقیم تیکهش رو به این زن جوان پول پرست بندازه.
جیمین قبلا براش داستان این زن رو تعریف کرده بود، کسی که حتی قبل از فوت مادر جیمین تمام تلاشش رو کرد تا مخ پدرش رو بزنه و بالاخره تونست بعد از مرگ اون زن از مرحلهی منشی آقای پارک بودن به مرحلهی همسرش ارتقای رتبه پیدا کنه!
خوشبختانه بعد از اون بحث خانم پارک دهنش رو بسته بود و چیزی نگفته بود.
شام توی آرامش خورده شده بود و یونگی با تمام وجودش منتظر بود زودتر برگردن خونه تا بتونه به تختش برگرده.
***
یونگی حاضر جواب کراشمه واقعا.
YOU ARE READING
𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧
Fanfictionتوهم | Delusion - ما نمیتونیم دوباره خوشحال باشیم. + حتی اگه از همهچیزمون برای رسیدن بهش بگذریم؟ ------------ Couples: Taegi, Yoonmin, Secret Genre: Psychological, Angst, Drama, Slice of Life, Smut توجه: داستان این کتاب کاملا ساخت ذهن نویسندهست و...