Part 18

187 43 11
                                    



صبح بعد از خوردن صبحونه‌ای که تهیونگ درست کرده بود از خونه بیرون اومدن و به سمت آموزشگاه راه افتادن.

تهیونگ راست گفته بود مسیر خونه‌ش تا آموزشگاه اندازه‌ی دو تا ایستگاه اتوبوس بود و در عرض ۲۰دقیقه میتونستن برسن پس یونگی واقعا از این بابت راضی بود.

موقع صبحونه با تهیونگ در مورد مبلغ هم به توافق رسیده بود و به نظر میرسید حالا رسما یه خونه داره!

قرار شد غروب با هم برن یه تخت جمع و جور بخرن و گوشه‌ی خالی اتاق بزارن.

چشم‌های یونگی از بی‌خوابی قرمز شده بود اما امروز سه تا کلاس داشت و نمیتونست بیشتر از این کنسلشون کنه پس وارد آموزشگاه شد تا یه روز طولانی دیگه رو شروع کنه.

——————

فلش بک - ۹سال قبل

تهیونگ‌ باورش نمیشد انقدر درگیر اون پسر بی‌سرو‌صدا و بد اخلاق شده باشه!

از روزی که مین یونگی رو دیده بود تا الان امکان نداشت روزی بهش فکر نکنه.

به نظرش اون پسر واقعا دوست داشتنی میومد اما جرعت نداشت بهش نزدیک بشه چون قیافش خیلی بداخلاق بود.

کنار اکیپ جدید رفیق‌هاش نشسته بود که بحث جدیدی پیش اومد.

- اون پسره هست توی کلاس ادبیات، همونی که خیلی لاغر و کوچولوعه، میشناسیدش؟
تمین، یکی از دوستهای جدید تهیونگ پرسید.

- آه..کلاسای عمومی! ازشون متنفرم
تهیونگ گفت

- میدونم کیو میگی، فکر کنم اسمش سوهیونه..حالا چی شده؟
هاسو، یکی دیگه از دوست‌های تهیونگ جواب داد.

- دیروز شنیدم با یه پسر دیگه توی حیاط پشت دانشکده دیدنش!
تمین گفت

- خب ببینن؟
تهیونگ با خنده گفت.

- کیم..احمق نباش..منظورم اینه که داشت با پسره..چیز...آره...وسط داستان بودن.
تمین جواب داد

- چی میگی..؟ پشمام! البته قیافش خیلی تویینک میخوره!
جانی، دوست دیگه‌شون با تعجب گفت

- آره..شانس بیاره اسمش نرسه به گوش مدیریت...اینجا به کاپلای استریت گیر میدن چه برسه به گی!
تمین جواب داد. این پسر رسما بی‌بی‌سی دانشکده‌شون بود!

- گی؟
تهیونگ زیر لب پرسید.

- اوه پسر انگار واقعا از پشت کوه اومدیا! همین زوج‌های همجنسگرا دیگه..مثل این پسره و‌ احتمالا دوست پسرش!
هاسو با لبخند رو به تهیونگ گفت.

- حالا دوست پسرش کی بوده؟
جانی پرسید.

- نمیدونم..شنیدم از دانشکده ما نیست.
تمین جواب داد.

- لعنتی خوب تیکه رو زده ها!
جانی گفت.

- هیز بدبخت..برو به دوست دخترت برس!
هاسو با خنده گفت.

بحث عوض شده بود و همه در حال خندیدن و زدن توی سر و کله هم بودن اما تهیونگ، عمیقا توی فکر رفته بود.

داشت به چیزای جدیدی که فهمیده بود فکر میکرد، همجنسگرا بودن! نکنه اون هم همجنسگرا باشه؟

——————

تهیونگ توی سایت دانشکده پشت سیستم نشسته بود اما نه برای درس خوندن، برای فهمیدن چیزی که از صبح ذهنش رو درگیر کرده بود.

آره، قبول داشت که نوزده سالگی برای فهمیدن گرایش زمان دیریه اما تهیونگ انکار نمیکرد، اون واقعا از پشت کوه اومده بود.

توی روستاشون همه رو مثل خواهر و‌ برادر خودش میدید و از بچگی باهاشون بزرگ شده بود، پس کسی نمیتونست انتظار داشته باشه اون پسر شهر ندیده در مورد این جور مسائل بدونه.

حین سرچ کردن توی گوگل و پیدا کردن جواب سوال‌هاش، فقط یه اسم توی ذهنش میچرخید؛ مین یونگی.

پایان فلش بک.

——————-

ساعت ۷ بود که تهیونگ و یونگی از آموزشگاه بیرون اومدن، یونگی از صبح تا الان ۴ لیوان پر قهوه خورده بود اما همچنان خستگی رو توی تک تک اعضای بدنش حس میکرد، در حالی که مطمئن بود اگه به تخت برسه، قرار نیست خوابش ببره.

اون دو نفر به فروشگاه لوازم چوبی نزدیک آموزشگاه رفتن، قبلا پشت ویترین اون فروشگاه تخت دیده بودن و اونقدرها هم براشون شکل تخت مهم نبود که بخوان به مرکز شهر برن و از بازار اصلی خرید کنن.

پس ترجیح دادن همونجا خریدشون رو سریع انجام بدن و به سمت خونه برن.

حین دید زدن تخت‌ها یونگی از یکی از اون‌ها خوشش اومد و به تهیونگ نشونش داد تا اگه اون هم موافقه همون رو بخرن

تهیونگ‌ با چک کردن‌ اون تخت و قیمتش موافقتش رو‌ اعلام کرد و‌ قرار شد‌ تخت رو‌ فردا براشون بفرستن،

این یعنی تهیونگ امشب هم‌ باید روی کاناپه میخوابید.

**

پایان پارت ۱۸.

میدونم روند داستان یکم کند شده اما نمیتونم تندش کنم چون قراره اتفاقات مهمی بیفته و این مقدمه‌ها لازمه، پس معذرت😂💜

𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now