Part 41

122 35 19
                                    


فردا صبح وقتی تهیونگ به خاطر سر و صداهایی که از هال میومد بیدار شد، اولین چیزی که حس کرد سردرد بدش بود اما وقتی صدای کشیده شدن چرخ‌هایی رو روی سرامیک شنید، تپش‌های قلبش بلند‌تر از هر چیزی دیگه‌ای شد.

سریع از جا بلند شد و در حالی که سرش هم گیج میرفت در اتاق رو باز کرد.

یونگی رو دید که داره چمدون بزرگش رو میکشه و تا دم در میبره.

اول انگار که هنوز متوجه نشده بود چه اتفاقی داره میفته اما فقط چند ثانیه کافی بود تا به خودش بیاد و سمت اون پسر بره.

- اینجا چه خبره؟
تهیونگ با صدایی که معلوم نبود داره از عصبانیت یا ترس میلرزه، پرسید و دست یونگی رو گرفت تا نزاره دوباره چمدونش رو حرکت بده.

یونگی اما بدون هیچ حسی به اون پسر زل زد و گفت.
- نمیخوام دیگه مزاحمت شم..خونه گرفتم..دارم میرم!

- چی؟
تهیونگ با ناباوری پرسید.
- چیکار کردی؟؟ چرا؟ مگه..مگه..چیزی شده؟ هان؟ به..به خاطر دیشب؟

- ربطی به دیشب نداره.
یونگی جواب داد در حالی که نگاهش رو از چشم‌های اون پسر گرفت و به زمین زل زد.

- پس..چ..چرا؟ چرا میخوای بری؟..یونگی!
تهیونگ همچنان با صدای لرزونش پرسید.

یونگی هنوز مطمئن نبود که باید واقعیت رو بگه یا نه اما تصمیم گرفت دروغ نگه..میخواست بدونه اون پسر چه واکنشی نشون میده.

- چون...من...شنیدمش!

- چی...رو؟
تهیونگ به آرومی لب زد در حالی که نمیخواست به هیچ وجه به اون احتمال فکر کنه.

- صدایی که ضبط کرده بودی رو..دیگه دروغ بسه تهیونگ..تو..تو..من نمیتونم دیگه اینجا زندگی کنم..کنارت هزارتا فکر میاد تو سرم..از سردرگمی دیوونه میشم..میخواستی بدونی چرا دوباره افسرده شدم؟ لعنت بهش..چون احساس کردم تنها دوست واقعیمو هم از دست دادم..تو..باید بهم میگفتی..من بهت اعتماد داشتم!

- هیونگ..لطفا..لطفا..نرو..بشین..ما باید با هم حرف بزنیم.
تهیونگ که اشک رو توی چشم‌هاش حس میکرد، با بغض گفت.

- نه..حرفی نیست..فقط بزار برم.
یونگی گفت و سعی کرد دستش رو از دست تهیونگ جدا کنه.

اما اون پسر به جای اینکه اجازه بده یونگی دستش رو کنار بکشه، اون رو جلوتر کشید و لب‌هاش رو روی لب‌های نرمش گذاشت.

چشم‌هاش رو محکم بسته بود و برای اولین بار شروع به بوسیدن معشوق قدیمش کرد، نرم و بدون عجله، انگار میخواست تمام عشقش رو فقط با همین بوسه به یونگی نشون بده.

یونگی با چشم‌هایی که از حدقه بیرون زده بود به اون پسر زل زده بود اما با حس کردن خیسی‌ای روی لب‌هاش به خودش اومد.

𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now