Part 30

145 39 32
                                    

ولنتاین مبارک!✨ یه پارت سوییت به مناسبت ولنتاین.🫂
**

- هیونگ من همینجا منتظر میمونم تا جلسه‌ت تموم شه.

- واقعا لازم نیست تهیونگ بچه که نیستم خودم میام

- نمیگم که بچه‌ای..فقط میخوام منتظرت بمونم، میتونی دوستت هم بیاری با هم بریم بستنی بخوریم بعدش.

- دارم میبینم که نمیگی بچه‌م!! فکر کردی من چند سالمه با بستنی گولم میزنی؟
یونگی درحالی که سعی میکرد جلوی خندش رو بگیره پرسید.

- خب..خودم دلم بستنی میخواد..اصلا واسه تو و دوست بزرگت قهوه‌ میگیرم.
تهیونگ سعی کرد این بار از در مظلومیت وارد بشه.

- خیلی‌خب..بشین تا بیام.

بعد از پیاده شدن یونگی از ماشین، تهیونگ توی هوا مشت زد و آروم یس گفت.

خوشحال بود که یونگی خیلی حرف گوش کن تر از قبل شده و داره برای بهتر شدن تلاش میکنه.

امروز صبح دوباره ماشین تمین، دوستش، رو قرض گرفته بود تا یونگی رو برسونه و برگردونه.

نه اینکه همش بخواد کنترلش کنه..نه..فقط خب دلش براش تنگ میشد.

وقتی با خودش فکر میکرد، به این نتیجه میرسید حسی که الان به یونگی داره، خیلی بیشتر از زمانیه که دانشجو بود.

قبلا فکر میکرد وقتی بگذره، قراره از سرش بیفته اما الان، با نزدیک شدن به اون پسر، برعکس تصوراتش هر  روز بیشتر از قبل دوستش داشت.

———

فلش بک- ۵ سال قبل

امشب تمین به مناسبت سالگرد رابطه‌ش با دوست دخترش، لیا، یه مهمونی گرفته بود.

تقریبا همه‌ی دانشکده دعوت بودن و تهیونگ هم زودتر اومده بود تا هم توی کارها به رفیقش کمک کنه هم به اصرار تمین با پسری که روش کراش داره صحبت کنه!

شنیده بود که یکی از پسر‌های سال پایینیش ازش خوشش میاد پس تصمیم گرفته بود به اون پسر یه شانس بده.

تهیونگ این چند وقت به همه‌ی اطرافیانش شانس حضورشون کنار خودش رو میداد، شاید چون میخواست اولین کراش خودش رو فراموش کنه،

یا شاید هم چون میخواست به خودش ثابت کنه، اون پسر دیگه برای خاص و مهم نیست.

- س..سلام..سونبه
یه پسر خجالتی جلو اومد و گفت.

- اوه..سلام.
تهیونگ جوابش رو داد.

- من..یونجین ام..

- خوشبختم..یونجین..منم ت..

- تهیونگ‌شی..میدونم
یونجین با لبخند خجالتی گفت و وسط حرف تهیونگ پرید.

تهیونگ لبخندی از سر حرص زد و سرش رو تکون داد.

- تمین..تمین هیونگ..بهم گفته بود شما زودتر میاین.

- میبینی که زودتر اومدم.
تهیونگ جوری گفت که انگار یه "مگه کوری" کم بود!

خب..به نظر میرسید تهیونگ با این یکی هم حال نکرده و قراره به زودی دست به سرش کنه!

دقیقا مثل تک تک کسایی که قبلا باهاشون وارد مرحله‌ی آشنایی میشد.

پایان فلش بک.
————-

- سلام، تهیونگ‌شی.
هوسوک بعد از اینکه روی صندلی عقب نشست گفت.

- سلام هوسوک..چطوری..یونگی کجاست؟

- داره میاد..چون هوا سرد بود به من گفت زودتر بیام تو ماشین.

- کاری خوبی کردی..جلسه خوب بود؟

- اره..خیلی... میگم...یونگی هیونگ بهم گفته تو معلم موسیقی‌ای..مثل خودش.

- اره..چطور؟

- یونگی هیونگ بهم گفته میخواد منو ببره آموزشگاش..میخوام یه ساز یاد بگیرم.
هوسوک درحالی که چشم‌هاش از ذوق برق میزد گفت.

- این خیلی خوبه هوسوک‌..حتما بیا..خودم معلمت میشم.

تهیونگ سعی کرد با خوشحالی بگه اما مطمئن نبود که هوسوک قراره بیاد یا نه..اون پسر الان از این موضوع خوشحال بود اما چند ثانیه بعد میتونست کاملا ازین رو به اون رو بشه و از موسیقی و هر چیز مربوط بهش متنفر بشه.

بالاخره یونگی اومد و در شاگرد رو باز کرد و نشست.

- هوا جدی سرد شده!

- چرا دیر اومدی؟

- یکی از تراپیستا کارم داشت..من تو این هوا بستنی نمیخورما تهیونگ!

- اتفاقا بستنی تو هوای سرد میچسبه.
هوسوک گفت.

- آخ گل گفتی هوسوک..این یونگی اصلا چیزی از لذت‌های زندگی نمیدونه.

- لذت..ها؟ شما بخورید وقتی سرما خوردید لذت رو بهتون نشون میدم!

- من که کاکائویی میخورم.
هوسوک با خوشحالی گفت.

- تو واقعا خوش سلیقه‌ای هوسوک..عجب رفیقی پیدا کردی هیونگ.
تهیونگ با هیجان گفت و به طرف بستنی فروشی رفت.

**
پایان پارت ۳۰

𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now