Part 20

173 43 14
                                    


بالاخره تخت جدیدشون رسید و تهیونگ و یونگی اون رو با کمک هم سرپا کردن و گوشه‌ی دیگه اتاق گذاشتن، حالا یونگی رسما همخونه‌ی تهیونگ شده بود و تهیونگ..

خب تهیونگ واقعا نمیدونست چه حسی داشته باشه.

یونگی اولین کراش زندگیش بود اما از وقتی تونسته بود بعد از چند سال اون رو ببینه و فهمیده بود اون پسر نامزد داره خیلی اوضاع زندگیش به هم ریخته شده بود.

از دور به نظر میرسید رابطه‌ی اون پسر و نامزدش تقریبا خوب باشه اما الان که یونگی به نظر دوباره مجرد بود و دیگه هیچ حلقه‌ی لعنتی‌ای هم توی دستش نبود، تهیونگ نمیدونست باید چه حسی داشته باشه.

دیشب صدای یونگی رو میشنید که آروم گریه میکرد و از چشم‌های قرمز اون پسر مشخص بود نمیتونه درست بخوابه.

اینکه میدید کسی که به نظر هنوز هم مثل سال اول دانشگاه روش کراش داره انقدر شکسته شده واقعا قلبش رو میشکست.

دوست داشت کمکش کنه ولی نمیدونست چطوری.

البته همین الانش هم یه کارایی کرده بود، مثل همین ماجرای همخونه شدن، واقعیت این بود که تهیونگ هیچوقت واقعا همخونه‌ای توی این خونه نداشت، همیشه تنها بود ولی این داستان رو سر هم کرد تا بتونه اون پسر رو توی خونه‌ش داشته باشه.

میخواست بهش کمک کنه، بیشتر، خیلی خیلی بیشتر.

—————

فلش بک- ۸ سال قبل.

تهیونگ رسما به استاکر یونگی تبدیل شده بود، همه‌ی جاهایی که اون پسر میرفت و پاتوق‌هاش رو میشناخت و اگه هر روز توی دانشکده نمیدیدش دیوونه میشد.

اوایل فکر میکرد یه کراش زودگذر و مسخرست و سریع از سرش میفته اما این اتفاق نیفتاد.

وقتی فهمید این حس زود گذر نیست که با یکی از دخترای داف کلاسشون روی هم ریخته بود و وسط عملیات به جای دیدن اون دختر بغلش یونگی رو میدید!

اون موقع بود که فهمید واقعا از دست رفته و فقط به کمک سونبه‌ش نیاز داره.

اما هیچوقت جرعت نکرده بود بهش نزدیک بشه، اون پسر هم انقدری درمورد این چیزا شوت بود که تا الان اصلا نفهمیده یکی هر جا میره هست و انگار سایه به سایه دنبالشه.

تهیونگ خیلی تلاش کرده بود تو این یه سال گرایش یونگی رو بفهمه ولی اون پسر به معنای واقعی کلمه به هیچکس محل سگ نمیداد.

همیشه اخم داشت و تو خودش بود و به جز دوست صمیمش و یکی دو نفر دیگه با بقیه به زور حرف میزد.

همین رفتارهاش باعث شده بود هیچکس هم ازش خوشش نیاد و سمتش نرن که تهیونگ با این موضوع هم مشکل داشت هم ازش خوشحال بود.

مشکلش این بود که واقعا نمیفهمید این مردم احمق از چیه اون پسر ناز و کراش خوشگل تهیونگ بدشون میاد اما خوشحالیش از این بود که نیازی نبود رقیب‌هاش رو از سر راه برداره چون رسما رقیبی نداشت.

امروز یونگی توی همون سوپرمارکتی که بعد از دانشگاه داخلش کار میکرد پشت دخل نشسته بود و چرت میزد.

طبق تحقیقات جامع کیم تهیونگ اون پسر خانواده‌ی ثروتمندی نداشت پس اینکه حین درس خوندن کار کنه چیز عجیبی نبود.

تهیونگ با نگاهی به ساعت فهمید دیرش شده و‌ خودش هم باید بره سر کار.

پس بعد از اینکه دوباره یونگی رو چک کرد و خیالش راحت شد حرکت کرد.

پایان فلش بک.

—————

- اون صدای لعنتی رو کمش کن تهیونگ!!
یونگی با داد گفت.

اوپس! خب تهیونگ باید میدونست که یونگی پسری نیست که صبح‌ها انرژی داشته باشه مخصوصا اگه بعد از چند شب بیخوابی تازه تونسته چند ساعتی بدون کابوس دیدن بخوابه، اما در هر صورت باید بیدار میشد.

- تنبلی بسه یونگی هیونگ پاشو ساعت ۹عه. کلاس داریم!
تهیونگ هم مثل یونگی از توی آشپزخونه داد زد.

یونگی بی اعصاب از اتاق بیرون اومد و به سمت دستشویی رفت و در رو محکم پشت سرش بست.

- هیونگ اگه اعصاب نداری سر خونه خالی نکن! در خراب شه من پول ندارم.

- گدای خسیس خودم پولشو میدم تو فقط دهنتو ببند!

وقتی یونگی از دستشویی بیرون اومد تهیونگ با لبخند ژکوندی بهش صبح به خیر گفت و اشاره کرد بشینه صبحونه بخوره.

یونگی که چند وقتی بود اصلا اشتها نداشت به زور یکم از بیکنی که اون پسر درست کرده بود خورد تا دلش رو نشکنه و بعد رفت تا حاضر شه.

دو تایی به طرف آموزشگاه راه افتادن که جلوی در آموزشگاه جونگکوک رو دیدن.

تهیونگ مشت شدن دست یونگی و تو هم رفتن صورتش رو دید اما هیچ ایده‌ای نداشت چرا اون پسر از برادرش ناراحته!

- سلام هیونگ!
جونگکوک معذب گفت.

**

پایان پارت ۲۰

^ از اونجایی که پارت قبل تهگی نداشت اینو زودتر گذاشتم..منتظر حمایتتون هستم!💜

𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now