Part 39

143 30 11
                                    


نمیدونست چند دقیقه‌ گذشته بود، از اون پسر بی فکر، تهیونگ، هم خبری نبود.

فقط میدونست با پسری که نمیشناختش کلی وید کشیده و الان با اون وسط پیست رقص بود.

فکرش هم نمیکرد این مهمونی انقدر باحال باشه

- راستی اسمت چیه؟
اون پسر از یونگی پرسید.

- یونگی!

- منم چانم

- برام مهم نیست.
یونگی با لبخند ژکوندی گفت و همون لحظه دستش از پشت کشیده شد.

- معلوم هست چه غلطی میکنی؟ چان!
تهیونگ بود که با عصبانیت رو به چان غرید!

- اوپس..پارتنر توئه؟ کاریش نداشتم داداش.
چان با استرس گفت و سریع در رفت!

- چه عجب..معلوم هست کجایی؟
یونگی با لبخند پررنگی گفت، هر کاری میکرد قرار نبود این لبخند از روی لب‌هاش پاک بشه.

- دو دقیقه ولت کردم یونگی..چشمات چرا انقدر قرمزه؟

- قرمز؟ کور رنگی گرفتی!

- از دست چان چیزی گرفتی کشیدی؟ هوف! فکرشم نمیکردم بی جنبه باشی.

- چی واسه خودت گوه میخوری؟ ولم کن..اصلا چیکار با من داری؟ برو پیش همون جنده‌ها که تا الان بغلشون بودی!

- پس یونگی مست بی ادبه؟
تهیونگ با یه نیشخند رو لبش گفت و با بدجنسی به تقلاهای یونگی برای باز کردن گره‌ی محکم دست‌های اون که حالا پشت کمر پسر بود خیره شد.

- با من برقص.
تهیونگ آروم زمزمه کرد.

انقدری آروم که فکر نمیکرد یونگی متوجه بشه اما انگار اون پسر لب‌خونی کردن رو بلد بود چون آروم گرفت و مستقیم به چشم‌هاش زل زد.

اگه میگفت تپش قلب‌هاش رو توی دهنش حس میکنه دروغ نبود، اون به یونگی گفته بود باهاش برقصه؟ انگار کسی که مست بود خودش بود نه اون پسر.

یونگی اما برعکس تهیونگ آرامش خالص بود، سرش سنگین بود و الکل وجودش به جای وارد کردن هیجان به بدنش داشت آرومش میکرد، سرش رو کنار گوش تهیونگ بود و گفت

- دوست داری..باهات برقصم؟

تهیونگ سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت تا اینکه حرکت دست‌های یونگی توی موهاش رو حس کرد!

- اگه دوست داری..دوباره بگو..جوری که..بشنومش.
یونگی کلمه به کلمه کنار گوش تهیونگ زمزمه میکرد در حالی که نفس‌های داغش رو گوش تهیونگ برای اون پسر مثل عذاب میموند.

دست‌هاش رو دور کمر یونگی محکم‌تر کرد و بالاخره گفت

- لطفا..باهام برقص..یونگی.

یونگی با چشم‌هایی که تهیونگ میتونست قسم بخوره برق‌ داخلشون دلیل اصلی زنده بودنش بود، لبخند دندون‌نمایی زد و آروم دست‌هاش رو دور گردن اون پسر حلقه کرد و با آهنگ شادی که پخش میشد به جای رقصیدن مثل بقیه شروع به تانگو رقصیدن کرد!

- با این آهنگ اینجوری نمیرقصن!
تهیونگ آروم گفت.

- چه فرقی میکنه وقتی من دوست دارم با تو اینجوری برقصم؟
یونگی بی پروا گفت.

تهیونگ حین اینکه احساس میکرد هیچوقت انقدر خوشبخت نبوده اما خودش رو برای پیشنهاد دادن این مهمونی لعنت میکرد چون مطمئن بود بعد از امشب احتمالا همه چیز تغییر میکنه.

ترس توی دل اون پسر همچنان با قدرت همراه اون بود و به نظر میرسید حتی یونگی هم اون رو حس کرده چون گفت

- پسر..نترس..فقط برقص!

شاید همین جمله باعث شد تهیونگ هم ،در حالی که فقط وقتی پیش تمین بود تا تولدش رو تبریک بگه یه شات الکل خورده بود، مثل یونگی خودش رو به الکل هر چند خیلی کم توی رگ‌هاش بسپره..

**
پایان پارت ۳۹.

𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now