Part 32

147 34 91
                                    


- چرا نمیای سر میز یونگی هیونگ؟
تهیونگ دوباره یونگی رو صدا کرد وقتی دید انگار اون پسر زیادی تو فکره.

- یونگی..یونگی هیونگ..الووو!
تهیونگ داد زد.

بالاخره یونگی به خودش اومد و برگشت سمت اون پسر:
- چی؟

- حالت خوبه؟ بیا شام.
تهیونگ این بار با نگرانی پرسید.

- میل ندارم.

- چیزی نخوردی که از صبح، پاشو بیا.

- واقعا میل ندارم تهیونگ، دستت درد نکنه، خوابم میاد میخوام برم بخوابم.

- هیونگ، داری قلبمو میشکنی، کلی غذا درست کردم، پاشو بیا.
تهیونگ سعی کرد از در لوس بازی وارد بشه از اونجایی که فهمیده بود یونگی نمیتونه مقابل این وجهه‌ش زیاد مقاومت کنه.

- هوف..تهیونگ..حوصله ندارم.

- حداقل بگو چی شده، با هم دیگه غصه بخوریم.
تهیونگ گفت در حالی که از میز فاصله گرفته بود و داشت به طرف یونگی می‌رفت.

- هیچی.

- هیچی نشده و کشتی‌هات انقدر غرقن؟

- مامانم.

- مامانت؟ مامانت چی؟

- فهمید.
یونگی زیر لب و آروم گفت، جوری که خودش هم صدای خودش رو نشنید اما تهیونگ متوجه شد.

- اوه..خب..بالاخره که باید میفهمید، نه؟

- اخه..من مقصرم.
یونگی با بغض گفت.

- یونگی! دقیقا کجای این ماجرا تو مقصری؟ تنها مظلوم این داستان تویی، از منی که بیرون این دایره وایستادم بشنو. تو هیچ اشتباه فاکی‌ای نکردی، هیچی، حتی یدونه.
تهیونگ در حالی که روی مبل کنار یونگی مینشست گفت.

- چرا..کردم..نباید بهش میگفتم..اصلا از اول..نباید با جیمین وارد رابطه میشدم، من..میدونستم..

- میدونستی؟ چیو؟

- اینکه..اینکه جیمین..توی رابطه‌های قبلیش هم..سر همین موضوع جدا شده بود.

- خیانت؟

- اره..اون پسر..اون..من درمورد رابطه‌های قبلیش ازش پرسیده بودم، ولی ما خیلی تلاش کردیم..تا رابطمون رو از اول درست بسازیم..که مثل قبلی‌ها نشه...اما..شاید من باید بیشتر تلاش میکردم، این اواخر، فقط به فکر کارم بودم، شاید اگه به اون فکر میکردم، الان اینجا نبودم.

- دوست داشتی الان پیش جیمین بودی؟
تهیونگ پرسید در حالی که صدای شکسته شدن قلبش رو میشنید، یونگی همین الان غیر مستقیم اعتراف کرده بود دلش برای نامزد خائنش تنگ شده.

- نه تهیونگ نه..من..دیگه نمیتونم به جیمین حسی داشته باشم، ولی این سال‌ها همیشه میدیدم که چقدر تلاش میکنه خودش و رابطمون رو درست کنه، شاید اگه بهش یه فرصت دوباره میدادم...

𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now