Part 16

165 48 10
                                    


بعد از تموم شدن کلاس‌هاشون با هم دیگه به طرف خونه‌ی تهیونگ رفتن.

چمدو‌ن‌های یونگی دست تهیونگ بود و یونگی حتی به خودش زحمت نداده بود تعارف کنه.

همچنان اعصاب هیچکس و هیچ چیز رو نداشت و خوشحال بود تهیونگ هم متوجه این موضوع شده و مثل همیشه با حرفاش سرش رو نمیخوره.

جلوی یه آپارتمان ۴ طبقه‌ی کوچیک ایستادن.

- اینجاست هیونگ.بیا داخل.

خونه آسانسور نداشت و تهیونگ طبقه‌ی دوم زندگی میکرد پس مجبور بودن با پله برن.

اولش تهیونگ سعی داشت تنهایی دو تا چمدون سنگین رو بلند کنه و بالا ببره اما یونگی دستش رو روی یکی از چمدون‌ها گذاشت و اشاره کرد که خودش میاردتش.

به واحد تهیونگ رسیدن و اون پسر در رو باز کرد.

- بیا داخل هیونگ، شرمنده اگه بهم ریخته‌ست. اگه میدونستم شب قراره یه همخونه‌ی جدید داشته باشم مرتبش میکردم.
تهیونگ به آرومی و با خجالت گفت.

یونگی بدون توجه به حرفای پسر، بدون خجالت سریع به همه‌جای خونه سرک کشید و اونجا رو دید زد.

قطعا که با خونه‌ی قبلیش زمین تا آسمون فرق میکرد اما راضی بود.

هنوز در مورد کرایه و مسائل مالی با تهیونگ صحبت نکرده بود و‌ امیدوار بود برعکس هر چقدری که موقع استخدامش توی آموزشگاه دندون‌گردی کرده، این‌بار کوتاه بیاد چون یونگی واقعا پول نداشت.

- خوبه..تهیونگ..اما اینجا که فقط یه اتاق داره؟ پس همخونه‌ت کجا میخوابید؟

- همخونه‌م..خب ما توی همون اتاق دو تا تخت گذاشته بودیم اما وقتی تصمیم گرفت مهاجرت کنه تختش رو هم فروخت.

- لعنت..حالا هرچی..کرایه چقدره؟

- زیاد نیست هیونگ خیالت راحت..میدونی که من تو مسائل مالی سرم کلاه نمیره پس حسابی با صاحب‌خونه چونه زدم و اینجا مفت دراومده برام!
یهو با چشمکی رو به یونگی گفت.

- امشب باید کجا بخوابم؟

- روی تخت..روی تخت بخواب..کاناپه‌ها نرمن پس من توی هال میخوابم..فردا یه تخت جدید میخرم..قول میدم.

- مرسی بچه..این لطفت رو قرار نیست فراموش کنم.

- اوه هیونگ یه شب توی هال خوابیدن که این حرفا رو‌ نداره.

تهیونگ با خنده گفت اما یونگی مطمئن بود اون پسر منظورش رو متوجه شده و همین براش کافی بود.

———————

زندگی برای کیم تهیونگ هیچوقت ساده نبوده.

اون پسر اهل یه روستای کوچیک نزدیک شهر دگو بود و خانواده‌ش همگی کشاورز بودن پس وقتی بهشون گفت نمیخواد مثل اونا کشاورز باشه و دوست داره موسیقی بخونه با واکنش خوبی مواجه نشد.

پدرش بهش گفته بود قرار نیست حمایتش کنه و تهیونگ میدونست اونقدری باهوش و درسخون نیست که بتونه بورسیه بشه.

پس تصمیم گرفت از همون نوجوونی یه جوری پول جمع کنه.

بعضی روزا به شهر میرفت و وسایل لازم افراد سالمند روستاشون رو میخرید و به جاش ازشون پول بیشتر میگرفت، یه روزایی دم مدرسه تلمبه میبرد و دوچرخه‌ی بچه‌ها رو باد میزد و ازشون پول میگرفت، یه روزایی برای همسایه‌هاشون نون میخرید و پول میگرفت.

از روزی که تصمیم گرفته بود نوازنده بشه، یعنی از ۱۴ سالگیش، کار کرد و پول‌هاش رو جمع کرد تا بتونه وقتی ۱۸ سالش شد به سئول بیاد.

اون شهر رو شهر رویا‌های خودش میدید و فکر میکرد وقتی به پایتخت برسه قراره تمام رویاها و آرزوهاش براورده بشه.

اما از این خبرا نبود.

وقتی تک و تنها با یه ساک و‌ خوراکی هایی که مامانش براش گذاشته بود به سئول رسید، تازه فهمید چه غلطی کرده.

تنهایی رو با تموم وجودش حس میکرد.

تهیونگ پسری بود که همیشه عاشق شلوغی اطرافش بود و با تک‌تک بچه‌های روستاشون رفیق بود اما الان باید دوباره و از اول شروع میکرد.

توی دانشگاه هنر سئول ثبت‌نام کرده بود و یه خوابگاه ارزون برای خودش پیدا کرد.

با تمام سختی‌هاش همه چی روی روال بود تا اینکه یه پسر سال بالایی رو دید.

****

پایان پارت۱۶.

𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now