یونگی بعد از یک ساعت و نیم سر و کله زدن با یه بچهی خنگ دیگه انرژی نفس کشیدن هم نداشت!- گائول شی..فقط همین یه نوت رو تمرین کن..همین یه دونه برای امروز بسه..حتما تمرین کن تا جلسهی بعد.
- چشم آقا
گائول با یه لبخند خجالتی و گونههای سرخ شدش گفت.یونگی توی دلش چشمهاشو چرخوند! خیلی واضح بود که این همه سوتی و هول شدن فقط به خاطر کراش داشتن این دختر روی یونگی به وجود میاد.
یونگی نمیدونست یعنی این دختر کوره که حلقهی توی دست یونگی رو ندیده؟
یونگی و جیمین هیچکدوم تا الان هیچوقت حلقههای توی دستشون رو در نیاورده بودن. حلقههایی که یک سال قبل به هم داده بودن تا رابطهی عمیقشون رو یه پله جلوتر ببرن.
اونموقع شرایط خیلی متفاوتتر بود. یونگی به جیمین اعتماد داشت، قلب و مغزش سنگین نبود. جیمین همراه یونگی بود. یونگی به این باور داشت که این پسر سولمیت حقیقی زندگیشه و قراره تا آخر عمر کنارش با شادی و خوشی زندگی کنه.
بعد از رفتن گائول یونگی صدای مادرش رو شنید که با خانم چوی حرف میزد!
چشمهاش رو روی هم فشار داد. واقعا حوصلهی یه اعصاب خوردی دیگه رو نداشت!
- یونگی..کلاس نداری؟ هر وقت من اینجام تو بیکار نشستی، پس چجوری هزینهی گردوندن اینجا رو در میاری؟ نگو که بازم این جیمین بدبخته که جورتو میکشه!
- مامان...! کلاسم همین الان تموم شد! حتی احتمالا توی راهروها شاگردمو دیده باشی!
- حالا هر چی..اومدم که بگم...کوکی میخواد واسه کار پیدا کردن بهمون شیرینی بده..وقتی گفت جیمین بهش کار داده به این نتیجه رسیدم که هر دو تا پسرم بدون پارک جیمین هیچی نیستن!
- مامان..جیمین خودش به کوکی پیشنهادشو داد!
- یعنی باور کنم تو اون پسر بیچاره رو مجبور نکردی که داداش بیعرضتو استخدام کنه؟
- معلومه که نه مامان..ما تو مسائل کاری هم دخالت نمیکنیم!
یونگی گفت اما ته دلش فکر میکرد، اگه چیزی هم میگفت، قرار نبود نامزدش بهش گوش کنه!- دخالت نمیکنید و واحد جدیدت رو جیمین برات خریده؟
- مامان!! اگه خبرا انقدر زود به دستت میرسه حداقل کامل بهش گوش کن! جیمین چیزی رو برای من نخریده! خودم خریدمش با پساندازم!
- پسانداز؟ تو ام مثل پدرتی! چجوری میتونی پولی رو جمع کنی؟ من اگه پسر خودم رو نشناسم که مادر واقعی نیستم.
پدرش! پدر بیچارش..انقدر از دست مامان سلیطهش با اون زبون تیزش کشید که در نهایت توی ۴۵ سالگی سکته کرد و مرد!
یونگی هیچوقت اون شب رو یادش نمیره! فقط ۱۵ سالش بود که پدرش بعد از ۲۴ساعت شیفت و کار کردن برگشته بود خونه اما مامانش به جای خسته نباشید گفتن به شوهرش انقدر سرش غر زد و از زندگی خواهرش و دوستاش گفت که پدرش قبل از رسیدن به تخت خواب سکته کرد و در جا مرد!!
گریههای بعد از اتفاق مامانش انقدر روی مخش بود که هر لحظه فکر میکرد قراره بره و مامانش رو خفه کنه!
شاید همون اتفاق شروع مشکلات روحی و روانی یونگی بود!
کسی که بعضی اوقات فقط میتونه به این فکر کنه که مثل مادرشه و قرار نیست هیچوقت پارتنر خوبی برای جیمین باشه.
- یونگی! با توام! باید یه کادو برای جونگکوک بخریم..تو بخر..بگو از طرف منم هست..فهمیدی؟
- آره..باشه..هرچی..میخرم..
یونگی با حواسپرتی گفت.- خوبه، اگه یکم پول داری بده بهم..حقوق بازنشستگی پدرت که هیچجای زندگی منو نمیگیره..حداقل تو یه شوهر پولدار داری که میتونی ازش پول بگیری.
- مامان برای بار هزارم میگم..من از جیمین پول نمیگیرم! مگه اون پدرمه که بهم پول تو جیبی بده؟ و متاسفم واقعا پولی ندارم..دستم خالیه..حتی نمیدونم کادوی جونگکوک که الان گفتی رو چیکار کنم!
- از اول گفته بودم این موسیقی و آهنگ و چرتوپرتا قرار نیست برات نون و آب شه! اگه تو ام مثل جیمین چسبیده بودی به درس الان یه چیزی شده بودی!
- دوباره شروع نکن مامان! جونگکوکی که مجبورش کردی بچسبه به درس چی شد؟
- اون پسرم داداش خودته..مثل تو احمقه..خیر سرش رفته بود درس بخونه اما با یه سر بار برگشت.
- حالا هرچی..دیرت نشه؟
- اوه..آره..باید برم..پس کادو با تو..خدافظ
و با یه خداحافظی سرسری با خانم چوی سریع از آموزشگاه بیرون رفت.
یونگی محکم نفسش رو داد بیرون و سرش رو گرفت. هر وقت که با مادرش حرف میزد حس میکرد تمام تاثیراتی که دکترش روش گذاشته میره و برمیگرده به مرحلهی اول!
*
پایان پارت۴.توی این پارت شخصیت جدید داریم. "مامان یونگی و جونگکوک"
حتما به رفتارهاش دقت کنید. اگه ژانر کتاب رو دیده باشید اولینش "روانشناسی"هست و قراره شخصیتها و تاثیرشون روی همدیگه رو از لحاظ روانشناسی بررسی کنیم.
من رشتهی دانشگاهیم روانشناسی نیست اما علاقهی زیادی به این رشته دارم و سعی میکنم اطلاعاتی که با خوندن کتابهای مختلف بدست آوردم رو توی این داستان استفاده کنم.
کم کم بیشتر از تاثیراتی که مادر یونگی روی رفتارهای اون و جونگکوک گذاشته، سر در میاریم.
+ ۸۰۱ کلمه.
![](https://img.wattpad.com/cover/354442758-288-k635261.jpg)
YOU ARE READING
𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧
Fanfictionتوهم | Delusion - ما نمیتونیم دوباره خوشحال باشیم. + حتی اگه از همهچیزمون برای رسیدن بهش بگذریم؟ ------------ Couples: Taegi, Yoonmin, Secret Genre: Psychological, Angst, Drama, Slice of Life, Smut توجه: داستان این کتاب کاملا ساخت ذهن نویسندهست و...