Part 15

181 44 12
                                    


یونگی امروز با بزرگترین ترس زندگیش مواجه شده بود.

چیزی که توی ترسناک‌ترین کابوس‌هاش هم نمیدید حالا سرش اومده بود.

وقتی که به قبل فکر میکرد حس میکرد احمق‌ترین انسان روی زمین بوده.

یعنی چند بار جیمین و جونگکوک بهش خندیده بودن و حماقتش رو مسخره کرده بودن؟

شب‌هایی که بوی عطر ناآشنا رو حس میکرد و جیمین بهش میگفت دیوونه‌ست و توهم زده از جلوی چشم‌هاش رد میشد و دلش میخواست باز هم گریه کنه اما همین الانش هم چشم‌هاش میسوخت.

یادش میومد که بعد اینکه جونگکوک شروع به کار کردن با جیمین کرده بود، همیشه بوی عطر جدیدی که خودش برای اون پسر خریده بود رو اطراف جیمین حس میکرد اما حتی گوشه‌ای ترین جای ذهنش هم به این فکر نمیکرد که برادرش چیزی بیشتر از یه منشی برای نامزدش باشه.

نمیدونست باید کجا بره و چیکار کنه. حتی نمیتونست فکری هم دربارش کنه.

بعد از سه ساعت نشستن روی صندلی‌های ایستگاه اتوبوس بلند شد.

تصمیم گرفت به طرف خونه بره و وسایلش رو جمع کنه.

نمیخواست دیگه هیچوقت اون تخت، اون خونه و حتی اون محله رو ببینه.

—————-

به خونه رسید. قبل از هرچیزی حلقه‌ش رو از دستش در آورد و روی میز نزدیک در گذاشت.

به سمت اتاق رفت و چمدون‌هاش رو برداشت و سعی کرد بیشتر وسایلش رو جمع کنه.

۲ سال توی این خونه زندگی کرده بود و خیلی وسیله داشت اما قطعا نمیتونست همشون رو توی ۲تا چمدون جا کنه، پس سعی کرد مهمترین وسایلش رو هرچی زودتر برداره و بره.

بعد از جمع کردن چمدون‌هاش به طرف در رفت و کلید‌هاش رو هم کنار حلقه روی میز گذاشت، اما قبل از رفتن، برگشت سمت دیواری که عکس‌های کوچیکی از خودش و جیمین روش آویزون بود.

سریع اون عکس‌ها رو برداشت، قابشون رو محکم و با داد پرت کرد زمین و بعد از اینکه شکستن، عکس‌هاشون رو از داخلشون در آورد و پاره کرد.

انقدر عصبانی بود که حس میکرد داره صورت خوشگل جیمین رو تیکه تیکه میکنه و ازین لذت میبرد.

- ازت متنفرم...ازت...متنفرم...حرومزاده...متنفرم!!!!!!
با داد گفت و شیشه‌ها و عکس‌ها رو کف زمین رها کرد.

احساس میکرد یکم دلش خنک شد پس دوباره بلند شد و از در بیرون رفت.

برای آخرین بار نگاهی به خونه انداخت و با گفتن "فاک به این خونه و صاحبش" از در بیرون رفت و اون رو به محکم‌ترین حالت بست.

از مرحله‌ی بهت و سردرگمی وارد مرحله‌ی خشم شده بود و از تک تک حرکاتش عصبانیت میبارید.

𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz