چند وقتی بود که یونگی با کمکهای دوستاش و جیمین تونسته بود یکم به روال عادی زندگیش برگرده.کلاسهای آموزشگاهش رو کمتر کرده بود و بیشترش رو به تهیونگ و جین سپرده بود اما یکی دو تا کلاس که بچههاش اصرار داشتن حتما معلمش خودش باشه رو نگه داشته بود که هم کم کم وارد روال عادی زندگیش بشه هم یه انگیزه برای بیرون رفتن داشته باشه.
شانس آورده بود که جین رو توی آموزشگاه داشت تا کارها رو سر و سامون بده وگرنه مطمئن بود قرار بود کلی ضرر کنه.
فردا تولد جیمین بود و یونگی تصمیم گرفت امروز بعد از ظهر با یه دست گل به دفتر جیمین بره و خوشحالش کنه!
از وقتی توی بیمارستان بستری شده بود دیگه دکتر نرفته بود اما خودش حس میکرد داره حالش بهتر میشه. انگار مغزش از فکر کردن به چیزای تکراری خسته شده بود و دیگه توهم بوی عطر و خیانت به سرش نمیزد.
نفر آخر از آموزشگاه بیرون اومد و در رو قفل کرد. توی راه یه گلفروشی میشناخت که گل مورد علاقهی جیمین، گل شب بو، رو داشت و خیلی هم خوشگل و سر حال به نظر میرسیدن.
بعد از خریدن گل تصمیم گرفت تاکسی بگیره تا یه وقت گلش توی مترو و بیارتی خراب نشه.
بعد از نیم ساعت به دفتر جیمین رسیده بود، خیلی ذوق داشت پس تند تند از پلهها بالا رفت تا پشت در دفتر جیمین رسید.
منتظر بود جونگکوک رو پشت میز منشی ببینه و قبل از اینکه حرفی بزنه ازش بخواد ساکت باشه تا سوپرایزش خراب نشه اما با ندیدن جونگکوک و شنیدن صداش از پشت اتاق جیمین فهمید که توی اتاقه.
تصمیم گرفت که یهویی وارد بشه و گل رو جلوی صورتش گرفت اما با شنیدن اسم خودش از زبون جیمین، دست نگه داشت.
کنجکاو شده بود بدونه اون دو نفر دارن درموردش چی میگن پس پشت در نیمه باز اتاق وایستاد و گل را پایین آورد.
- نمیتونم جونگکوک..یونگی باورش شده که توهمیه..بعد از اتفاق بیمارستان هر روز داره سعی میکنه شرایط رو بهتر کنه، عذاب وجدان داره منو میکشه!
- فکر میکنی من عذاب وجدان ندارم؟ ولی کسی که شروع کرد من نبودم.
- میدونم..اشتباه کردم، جفتمون اشتباه کردیم. اولین بار هردومون مست بودیم اما دفعههای بعدی چی؟ من دیگه جلو نیومدم، این تو بودی که هر دفعه به یه نحوی سر از تخت ما در میاوردی!
- واقعا پررویی، بعد از یونگی حالا نوبت منه؟ من مثل داداشم احمق نیستم جیمین، اگه قراره غرق بشم، مطمئن باش تو رو هم با خودم میکشم پایین.
- من دشمنت نیستم، قرار نیست یونگی چیزی بفهمه، فقط دارم میگم، تو باید از اینجا بری!
- برم؟ کجا برم؟ کجا رو دارم که برم؟ فکر کردی کی هستی که برای زندگی من تصمیم میگیری؟ فکر میکنی اگه من نبودم، دیک تو توی شلوارت میموند؟ نه آقا.
- دهنتو ببند. فقط دست دخترتو بگیر و از این شهر برو. من همهی هزینهش رو میدم. فقط نمیخوام ببینمت. میخوام با یونگی باشم، میفهمی؟
- فکر کردی من گدام؟ میرم ولی قول نمیدم یونگی چیزی رو نفهمه اقای زرنگ. نمیتونی هر دفعه یکیو دستمالی کنی و از زیرش قسر در بری!
جیمین برگشت تا پشت میزش بره و دسته چکش رو برداره که کفشهای آشنایی رو پشت در دید.
قلبش چند تپش جا انداخته بود. دعا دعا میکرد فقط یه شباهت باشه.
"هزار نفر توی این شهر ازین کتونیا دارن جیمین سرتو بگیر بالا ببین که این یونگی نیست" جیمین با خودش گفت اما با بالا گرفتن سرش دید این واقعا یونگیه که دم در ایستاده.
عرق سرد کل بدنش رو گرفته بود. نمیخواست باور کنه که یونگی چیزی رو شنیده. اما چهره ی رنگ پریدهی یونگی نشون میداد خیلی وقته اونجا وایستاده.
- چی شد لال شدی؟ با ت...
جونگکوک برگشت جیمین رو نگاه کنه که دید اون رو به روی در خشکش زده.برگشت ببینه کی پشت در بوده که با دیدن برادرش لرزی از بدنش گذشت.
- یو....یونگی..هیونگ..از کی اینجایی؟..خو..خوش اومدی.
جونگکوک سعی کرد اوضاع رو جمع کنه.اما یونگی فقط توی چشمهای جیمین زل زده بود و تکون نمیخورد.
جیمین یه قدم رو به جلو برداشت.
- یونگی...برات..توضیح میدم.اما یونگی دستش رو بالا گرفت و داد زد.
- جلو نیابعد آروم گفت:
- ..فقط..اومده بودم..امم..اها..اومده بودم این گل رو بدم..آره..همین..میذارمش روی میز.اما به سرعت به طرف بیرون حرکت کرد و گل رو هم با خودش برد.
سریع از پلهها پایین اومد. صدای جیمین رو میشنید که داشت صداش میکرد برای همین تند تر دوید تا بهش نرسه.
وقتی چند تا خیابون رو دویید و دیگه صدای جیمین رو نشنید بالاخره وایستاد.
گل رو محکم روی زمین پرت کرد و خواست حرکت کنه که سرش گیج رفت و مجبور شد با زانو روی زمین بشینه.
محتویات معدش رو توی دهنش حس میکرد پس روی زانوهاش کنار جوب رفت و هرچی توی معدش بود و نبود رو بالا آورد.
دیگه نمیتونست جلوی خودش رو بگیره پس صدای هقهق های بلندش توی خیابون میپیچید و مردم با ترحم و تعجب بهش نگاه میکردن.
کدومشون میتونست تصورش رو کنه که چه اتفاقی براش افتاده؟
حس میکرد درست متوجه نشده!
جیمین...نامزدش..جونگکوک...برادرش...جیمین و جونگکوک..اون دو نفر..چیکار کرده بودن؟
**
پایان پارت ۱۴.میدونم خیلیاتون از هینتهایی که داده بودم حدس زده بودید اما لطفا خودتون رو سوپرایز شده نشون بدید.😂🫶
YOU ARE READING
𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧
Fanfictionتوهم | Delusion - ما نمیتونیم دوباره خوشحال باشیم. + حتی اگه از همهچیزمون برای رسیدن بهش بگذریم؟ ------------ Couples: Taegi, Yoonmin, Secret Genre: Psychological, Angst, Drama, Slice of Life, Smut توجه: داستان این کتاب کاملا ساخت ذهن نویسندهست و...