سه ماه از کار کردن جونگکوک توی دفتر جیمین میگذشت و رسما شیش ماه بود که حال رابطهی یونگی و جیمین خوب نبود.یونگی چند بار سعی کرده بود مستقیم و غیرمستقیم با برادر کوچیکترش در مورد دلواپسیها و شکهاش صحبت کنه اما هر دفعه جونگکوک بهش میگفت "جیمین هیونگ بهترین کسیه که توی زندگیم دیدم، این چیزا غیرممکنه!" و آخرین باری که با جونگکوک صحبت کرده بود، کوکی اونو قانع کرده بود که به جای دیدن تراپیست که فقط باهاش حرف میزنه و به نظر تاثیر چندانی هم نداشته، بره سراغ یه روانپزشک تا دارو هم کنار درمانش داشته باشه!
و حالا یونگی اینجا بود، توی مطب روانپزشکی که برادرش بهش معرفی کرده بود
" هیونگ، یکی از دوستام روانپزشکه! کارش حرف نداره. خیلی با سواده. تو دانشگاه همیشه رتبهی اول بود! به نظرم یه سر بهش بزن. اینجوری خودتو دیوونه میکنیا!"
- جناب مین یونگی، نوبت شماست. بفرمایید داخل
با صدای منشی یونگی از جاش بلند شد تا وارد اتاق دکتر بشه.برای این ملاقات خیلی به خرج افتاده بود. قیمت ویزیت این دکتر نسبت به تراپیستش دو برابر بود و یونگی فقط امیدوار بود این دکتر بدردبخور باشه و پولشو توی جوب ننداخته باشه.
- سلام، خوش اومدی. لطفا بیشینید، جناب مین، درست میگم؟
- سلام..بله..مین...مین یونگی.
- میتونم یونگی صدات کنم؟
- ایرادی نداره.
- خوبه، یونگی..برادرت یه چیزایی درموردت بهم گفته ولی میشه خودت یکم توضیح بدی؟ به نظر خودت مهمترین مشکلت چیه؟
—————————————————————-
اولین جلسهش با دکتر جدیدش به خوبی تموم شده بود. به نظرش ارزشش رو داشت. اون پسر جدا حرفهای خوبی بهش میزد و هم اینکه یونگی به داروهاش به چشم معجزه نگاه میکرد.
حس میکرد حالا که دارو هم داره میتونه کم کم به زندگی عادیش برگرده.
زندگیای که توش توهم بوی عطر جدید و سکس و کام روی تختشون نباشه!
اولین باری که یونگی به جیمین شک کرد وقتی بود که آخرین کلاس روزش کنسل شده بود و زودتر برگشته بود خونه.
ساعت حدودا ۶ بود و برای یونگی عجیب بود که کفشهای جیمین دم دره، اون بهش گفته بود امروز یه قرار کاری مهم داره و احتمالا دیر میاد خونه!
خونه توی سکوت بود و این بهش نشون داد احتمالا جیمین خسته از یه روزی کاری توی تخت مشترکشون خوابیده.
وقتی وارد اتاق شد دید که جیمین توی گوشهی راست تخت که مخصوص خودش بود با بالا تنهی برهنه خوابه.
لبخندی زد و رفت کنارش تا بیدارش کنه، اگه بیشتر میخوابید دیگه شب رو نمیتونست بخوابه.
- جیمین، جیم..پاشو پسر.
جیمین ولی با ترس بیدار شد و سریع به کنار خودش توی تخت نگاه کرد! انگار که کسی که نباید اونجا باشه..! کسی که یونگی نباید بدونه یا ببینه.
همین حرکت جیمین، عرق سرد رو روی تن یونگی نشوند!
فقط میتونست به یه چیز فکر کنه.
یونگی، پسری بود که از بچگی خیانتهای هر از چند گاه مادرش به پدرش رو دیده بود.
کسی که به خاطر رفتار اشتباه والدینش، همیشه احساس ناکافی بودن میکرد و حالا تنها با همین حرکت کوچیک پارتنرش، تمام ذهن و قلبش داشت به سمت چیزی کشیده میشد که نباید.
جیمین خیلی سریع به حالت عادی برگشت و با یه لبخند با نامزدش سلام کرد.
اما از اون روز هیچچیز برای یونگی به حالت عادی برنگشت.
*
پایان پارت۶.این پارت کوتاه بود ولی یکی از معماها حل شد، فهمیدیم منشا شکهای یونگی چیه و از کجا میاد.
پارت بعد طولانیتره و فلشبک از رابطهی یونمین رو خواهیم داشت.
منتظر باشید.✨
YOU ARE READING
𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧
Fanfictionتوهم | Delusion - ما نمیتونیم دوباره خوشحال باشیم. + حتی اگه از همهچیزمون برای رسیدن بهش بگذریم؟ ------------ Couples: Taegi, Yoonmin, Secret Genre: Psychological, Angst, Drama, Slice of Life, Smut توجه: داستان این کتاب کاملا ساخت ذهن نویسندهست و...