Part 12

150 36 11
                                    


چند ماهی از ملاقات‌هاش با روانپزشکش میگذشت و یونگی هر دفعه با حرفا‌ی اون دکتر و تحت تاثیر داروهایی که بهش میداد سعی میکرد از در جدیدی وارد بشه و رابطه‌ش رو با جیمین درست کنه اما باز هم به در بسته میخورد.

دیگه خسته شده بود. این روزا بیشتر از همیشه میخوابید و حس میکرد داروهاش دیگه روش تاثیری ندارن فقط جسمش رو سنگین تر میکنن و غباری از وهم رو روی وجودش میندازن.

توی خونه تنها بود و روی تخت خوابیده بود، کلاس بعد از ظهرش رو کنسل کرده بود چون نای ایستادن نداشت و میخواست زودتر به تختش برگرده.

دیگه حتی از پیانو و آموزشگاش هم حالش بهم میخورد و دوست داشت فقط توی اتاقش روی تختش باشه و هیچکس رو نبینه.

همین موضوع باعث شده بود مسئولیت بعضی از کلاس‌های پیانوش رو به تهیونگ و جین بسپره و خودش از زیر کار در بره.

خوب بود که حداقل این دو نفر رو داشت که جورش رو بکشن. تهیونگ توی این چند ماه تبدیل به تنها نکته‌ی مثبت زندگیش شده بود و یونگی ازین بابت خوشحال بود.

نمیدونست چند ساعته روی تخته فقط میدونست نه خوابه و نه بیدار که صدای در رو شنید.

جیمین در حالی که داشت با تلفن صبحت میکرد وارد اتاق شد.

- جونگکوک..دارم بهت میگم توی کمدهای بالاست..اون پرونده‌ها اونجان..قشنگ بگرد.

- یعنی چی که پیداش نمیکنم..من همین الان رسیدم خونه نمیتونم دوباره برگردم. فقط درست و حسابی بگرد.

- باشه..باشه..اگه پیداش نکردی زنگ بزن.

به طرف اتاق اومد و توی همون چراغ‌های خاموش شروع به عوض کردن لباس‌هاش کرد.

روی تخت نشست که شلوارش رو در بیاره که یهویی یونگی رو روی تخت دید. داد بلندی زد و از جاش پاشد.

- یونگی....!!! اینجا چیکار میکنی؟ سکته کردم. فکر کردم بیرونی. از کی توی تختی؟

پشت سر هم سوال میپرسید ولی یونگی حتی نای جواب دادن بهش رو هم نداشت.

- پاشو ببینم. یونگی..با تو ام.

جیمین چراغ اتاق رو روشن کرد تا با دقت‌تر به چهره‌ی نامزدش نگاه کنه.

- چت شده؟ مریضی؟ تب که نداری..بلند شو شام خریدم حالا که خونه‌ای بخوریم.

اما یونگی انگار که توی خلا رفته باشه هیچ واکنشی نشون نمیداد.

جیمین که دیگه داشت میترسید، تلفن یونگی رو برداشت تا به دکترش زنگ بزنه.

- لعنت بهت چرا رمز اینو عوض کردی؟ یونگی حداقل چشماتو تکون بده..خدای من..

جیمین با ترس و لرز گوشی خودش رو برداشت تا دوباره به جونگکوک زنگ بزنه، میدونست که اون دکتر رو به یونگی معرفی کرده پس قطعا شمارش رو داره.

- هیونگ، پیداش کردم نمیخواد نگران باشی.

- اونو ولش کن، همین الان شمار‌ه‌ی دکتر یونگی رو برام بفرست..زود!

- چی؟؟ چرا؟؟ چی شده؟ یونگی هیونگ حالش خوبه؟

- فقط بفرستش لعنتی

و گوشی رو قطع کرد. چند ثانیه بعد صدای پیام گوشیش اومد و شماره ارسال شده بود.

جیمین فورا به دکتر یونگی زنگ زد تا بهش حالت یونگی رو بگه.

دعا دعا میکرد چیزی نباشه و مشکلی براش پیش نیومده باشه!

———————————

ساعت ۳ صبح بود و جیمین این‌بار همراه جونگکوک توی بیمارستان نشسته بودن.

جیمین بعد از تماس با دکتر یونگی متوجه شد احتمالا دلیل این اتفاق اینه که یونگی قرص‌هاش رو بیشتر از حد معمولش خورده و حالا باید چند روز تحت مراقبت باشه.

توی بخش اعصاب و روان بیمارستان خصوصی سئول نشسته بودن و منتظر بودن دکتر نتیجه‌ی نهایی چکاپ یونگی رو بهشون بگه.

با بیرون اومدن دکتر از اتاق هر دو به طرفش رفتن.

- چی شد دکتر؟ حالش خوبه؟

- بله..بهتره..چندین بار به آقای مین گفتم که نباید خارج از زمان مصرف قرص‌هاشون اونا رو استفاده کنن، راستش رو بخواین، به خاطر گوش نکردنشون منتظر این اتفاق بودم.

- یعنی چی که منتظر این اتفاق بودی؟ توی لعنتی دکتری؟ چرا باید بهش دارویی بدی که به این حال و روز بیفته؟

- صداتون رو بیارید پایین آقای پارک، شاید اگه شما بیشتر همکاری میکردید اصلا نیازی به این داروها نبود..هر بچه‌ای هم میدونه که هر دارویی قطعا یه عوارضی داره.

- مطمئن میشم که یونگی دیگه پیش تو نیاد، حرومزاده.

- جیمین مودب باش..چته؟ اینکه یونگی داروهاشو درست نخورده که تقصیر دکترش نیست.

- واقعا جونگکوک؟ پس تقصیر کیه؟ من؟ این لعنتی باید از اول بهش میگفت چه عوارضی دارن. میدونی وقتی توی اون حالت دیدمش چقدر ترسیدم؟

- تقصیر خود یونگی هیونگه که رعایت نکرده، حالا که چیزی نشده خوشبختانه. میتونیم ببینیمش؟
جونگکوک رو به دوست دکترش پرسید.

- آره..فعلا خوابه ولی میتونید توی اتاق منتظر بیدار شدنش باشید، ازونجایی که اتاقتون هم خصوصیه، مشکلی نیست.

و اون دو نفر وارد اتاق یونگی شدن، جیمین خیس شدن چشم‌هاش رو حس میکرد.

وقتی یونگی رو توی اون وضعیت دید، حس میکرد قلبش داره از جاش کنده میشه.

خیلی ترسیده بود و نمیخواست هیچ وقت دوباره این حس رو تجربه کنه.

تصمیم گرفته بود از این بعد تلاشش رو برای دوباره نزدیک شدن با یونگی بیشتر کنه تا شاید یکم حال پسر حساس و زود رنجش بهتر شه.

این چند وقت سعی میکرد زیاد باهاش رو به رو نشه چون میترسید دوباره بحثی بینشون شکل بگیره و اعصاب یونگی بیشتر خورد بشه.

اما الان فکر میکرد باید هر طوری شده اون پسر رو به زندگی معمولیش برگردونه.

**

پایان پارت ۱۲.

𝐃𝐞𝐥𝐮𝐬𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now