-هی هی حواست کجاست؟ چیکار داری میکنی؟
تهیونگ این جمله رو باعصبانیت رو به خدمتکاری که سینی شربت رو روش خالی کرده بود گفت
-باز چی شده تهیونگ؟ چرا امروز انقدر غر میزنی؟
تهیونگ که از چسبندگی شربت روی لباسش چندشش شده بود با حالت کلافهای گفت:
- آخه چرا باید برای هر کاری که من میکنم جشن بگیریم؟ مگه بچهی مهدکودکی ام؟!
جیسو با لبخندی که کل صورتش رو فرا گرفته بود گفت:
- عزیزدلم این که هر جشنی نیست جشن پایان دانشگاه و شروع کارته، این یعنی چند روز دیگه دفتر شخصی خودت رو باز میکنی و این واقعا باعث افتخار من و پدرته پس از ما نخواه که ساده بگیریمش. حالا هم زود باش برو لباس هات رو عوض کن، کم کم سر و کله مهمون ها پیدا میشه. تو که نمیخوای با این قیافه جلوی دوست دخترت بیای؟
تهیونگ با یادآوری این که از وقتی به خانوادهش گفته بود دوست دختر داره تقریبا هر روز سوزی رو تو اوقات مختلف تو خونه میدید چشم هاش رو روی همفشرد و به سمت اتاقش رفت. اینطور نبود که سوزی رو دوست نداشته باشه یا از بودنش کنار خودش ناراحت باشه، اصلا...
اما از نظر تهیونگ آدمها گاهی نیاز به تنهایی داشتند و نمیشد همیشه با سوزی وقت بگذرونه، اما سوزی نظری مخالف تهیونگ داشت و از وقت گذروندن کنار اون خوشحال میشد.
پله ها رو بالا رفت و خودش رو به اتاقش رسوند. در رو بست و به در تکیه داد و چشم هاش رو بست.
جدی جدی به زودی به عنوان یه مهندس کارش رو شروع می کرد و این باعث میشد خوشحال باشه؟ آره احتمالا همینطور بود این خوشحالش می کرد!
به سمت سرویس بهداشتی اتاقش رفت و لباس هاش رو از تنش درآورد باید زودتر از شر شربت آلبالوی شیرینی که رو بدن و دستاش ریختهشده بود خلاص میشد. پس دوش فوری ای گرفت و خیلی زود از سرویس خارج شد. به سمت کمدش رفت و پیرهن سفید رنگ و شلوار نسکافهایش رو بیرون کشید و پوشیدشون موهاش رو یه کمی حالت داد و به خودش تو آینه نگاهی انداخت، به نظر خوب میومد...
روی تختش نشست و موبایلش رو چک کرد خبر خاصی نبود بجز این که دوتا تماس از دست رفته از جین داشت، با خودش گفت شاید کار مهمی داشته پس باهاش تماس گرفت و تماس بدون هیچبوق خوردنی وصل شد:
- تهیونگا چیکار داری میکنی؟ الان سه ساعته دارم باهات تماس میگیرم و انگار نه انگار.
تهیونگ پیشونیش رو یه کمی با دست مالید و گفت:
- درگیر کارهای جشن بود هیونگ متاسفم، کاری داشتی؟
جین با صدای بلندی گفت:
- اووو انگار این جشن زیادی حساسه! کروات صورتی داری؟
ابروهای تهیونگ از این سوال بالا پرید:
- صورتی؟! چرا باید داشته باشم؟ برای چی میپرسی؟
جین نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت:
- هیچی هیچی خودم درستش میکنم، تو هیچوقت به هیچ دردی نمیخوری. شب میبینمت تهیونگا.
و تماس رو قطع کرد!
تهیونگ ذهنش حسابی درگیر کروات صورتی شده بود، امیدوار بود فکری که تو سرش بود واقعی نباشه و فقط یه توهم باشه. کفش های قهوه ای چرمش رو پوشید و بعد از این که تقریبا با عطر مورد علاقهش دوش گرفت از اتاق بیرون رفت و بلافاصله صدای جیغ ذوق زده سوزی رو شنید.
لبخند پهنی روی صورتش چسبوند و به سمتش رفت:
- سلامبیبی
سوزی که حالا نزدیک تر شده بود دستش رو دور دست تهیونگ حلقه کرد و گفت:
- جذاب شدی
تهیونگ کمی فکر کرد و گفت:
-مگه نبودم؟!
سوزی خنده بانمکی کرد و گفت:
- جذابتر شدی.
تهیونگ سری تکون داد و گفت:
- بهتر شد.
- بیا بریم میخوام به پدر و مادرم معرفیت کنم.
تهیونگ با یادآوری این که این رابطه داره بیش از حد جدی میشه آب دهنش رو قورت داد و لبخند ساختگی زد و گفت:
- اوه چه عالی بریمکیم تهیونگ ۲۸ ساله
بائه سوزی ۲۷ ساله( خیلی نازه🥰)
کیم جی سو ۵۰ ساله(مادر تهیونگ)
____________________________________خب پارت اول رو امروز اپ کردم احتمالا اوایل هفته آینده پارت جدید آپ میکنم
امیدوارم دوستش داشته باشید و خوندنش رو ادامه بدید
منتظر کامنت و ووت هاتون هستم❤️🥰
YOU ARE READING
Sunflower
Fanfictionبه پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چه خبره تا این که یه روز یه پرندهی آزاد رو میبینه اون بیرون یه جایی اونطرف این میله ها و به نظرت زندگیش شبیه قبل میشه؟! کیم تهیونگ یه پسر...