سوزی و جینام مشغول صحبت باهمدیگه بودند و به نظر راجع به موضوع جالبی حرف میزدند. یونگی سعی کرد نگاهش رو به جایی بجز اون جمع کوچیک دخترونه بدوزه.
با چهره مغمومی به نامجون که مشغول صحبت با جونگکوک بود نگاه کرد و آه بی صدایی کشید. پس اون شخصی بود که جینا به یونگی ترجیحش داده بود. سعی می کرد منطقی باشه و با این مساله کنار بیاد. هرچند که هنوز هم نمیدونست چی از این پسر اتوکشیدهی روبهروش کم داره.
بی حوصله دستش رو زیر چونهش زد و به جمع های کوچیکی که دو به دو داشتند با هم حرف می زدند نگاه کرد. جونگکوک کوچولوش با نگاه کنجکاوی روی یکی از مبل ها نشسته بود و به صحبت های نامجون گوش میداد، با محبت نگاهش کرد و لبخند زد.
شاید تنها کسی که دیدنش خوشحالش می کرد جونگکوک بود و البته نارنگی که حالا تو اتاق یونگی تنهایی میکشید. احتمال داده بودند که شاید مهمون ها علاقه ای به گربه نداشته باشند و برای همین گربه بیچاره رو تنها تو اتاق رها کردند!
یونگی تصمیم گرفت به نارنگی سر بزنه پس بلند شد و به سمت پله ها رفت. به محض بلند شدنش جینا گفت:
- یونگیا هنوزم پیانو می زنی؟این رو در حالی که پیانوی بزرگی گوشه سالن خودنمایی میکرد پرسیده بود. قلب یونگی از خطاب شدنش توسط جینا لرزید یا شایدهم شکست، بیشتر از قبل.
ظاهرا اوضاع برای جینا ساده تر از یونگی بود و این ناراحتش می کرد. سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و مثل جینا بی تفاوت باشه صداش رو صاف کرد و گفت:
- نه اما جونگکوک پیانیست خوبیه.جینا با ذوق به جونگکوک نگاه کرد و گفت:
- ببین کوکی کوچولومون چقدر بزرگ شده! جونگکوکاا برامون پیانو بزن.یونگی به مسیرش ادامه داد و به سمت اتاقش رفت.
نه برای جونگکوک و نه خانوادهش این شونه خالی کردن یونگی از کاری که توش کاملا ماهر بود عجیب نبود. یونگی معمولا از خودنمایی تو جمع های شلوغ خوشش نمیاومد.همه ساکت شده بودند و منتظر به جونگکوک نگاه می کردند. جونگکوک به اندازه یونگی تو این کار خوب نبود اما خب حالا قرعه به نامش افتاده بود، پس چاره ای نداشت.
با لبخند خرگوشیای موهاش رو پشت گوشش داد و به سمت پیانو رفت. همه نگاهش میکردند، جونگکوک آدم خجالتی نبود اما حالا کمی استرس گرفته بود.
نگاهی به جمع انداخت و حس کرد زیر بار نگاه تهیونگ در حال ذوب شدنه. تهیونگ در حالی که روی مبل راحتی به عقب برگشته بود دستش رو به سرش تکیه داد بود و منتظر نگاهش میکرد.
آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد یک قطعه ساده رو بنوازه، پس مشغول نواختن پیانو شد. برای جونگکوک مهم بود که تو هرکاری عالی باشه پس یک قطعه بی نقص تحویل جمع داد و دست از نواختن کشید.
YOU ARE READING
Sunflower
Fanfictionبه پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چه خبره تا این که یه روز یه پرندهی آزاد رو میبینه اون بیرون یه جایی اونطرف این میله ها و به نظرت زندگیش شبیه قبل میشه؟! کیم تهیونگ یه پسر...