31

60 13 6
                                    

جونگکوک رو جلوی خونشون پیاده کرد و بعد از خداحافظی طولانی و سختی بالاخره رفت، جونگکوک در حالی که کمی کسل بود به سمت در خونه رفت و با کلید بازش کرد. به قول تهیونگ همه چیز مثل یه رویا بود و جونگکوک هر ثانیه نگران بود که نکنه از این رویا بیدار بشه...

برخلاف همیشه با سرعت تقریبا کمی به سمت خونه حرکت‌می‌کرد، امروز حوصله شرکت رو نداشت و ترجیح میداد تو خونه استراحت کنه. بعد از تقریبا نیم ساعت به خونه رسید. ماشین رو پارک کرد و بعد از برداشتن کتش از توی ماشین وارد خونه شد. به محض ورودش به خونه با صدای گریه های یک نفر توجهش جلب شد، مادرش بود!؟ کمی جلوتر رفت که متوجه سوزی روی مبل پذیرایی در حالی که گریه می‌کرد و مادرش که آب قند به دست کنارش ایستاده بود و سعی داشت کمی آرومش کنه شد. نگاه وحشت زده ای به چهره‌ی پدرش که حالا روبه‌روش قرار گرفته بود شد، پدرش روی سومین پله ایستاده بود و تهیونگ وحشت‌زده نگاهش می‌کرد. دست هاش رو محکم مشت کرد، باید می‌جنگید قرار نبود از چیزی کوتاه بیاد چرا که به جونگکوک قول داده بود. پدرش با نگاه خشک و کاملا جدی بهش گفت:
- تو اتاقم منتظرتم.
سوزی با شنیدن صدای پدر تهیونگ دست از گریه کشید و توجهش به تهیونگی که چند دقیقه ای بود رسیده بود جلب شد. تهیونگ نگاه عصبی به سوزی انداخت و مادرش در حالی که نگران به نظر میومد به تهیونگ نگاه کرد و با سر اشاره کرد که پدرش رو منتظر تر از این نذاره.
پله ها رو بالا رفت و پشت در اتاق آقای کیم ایستاد. نفس کلافه اما عمیقی کشید و باز هم مشتش رو محکم کرد و بعد چند تقه به در زد و وارد اتاق شد. پدرش روی مبل سه نفره‌ی بزرگ و زرشکی رنگی که تو اتاق بود نشسته بود،‌پاهاش رو روی هم گذاشته بود و دست به سینه به تهیونگ‌نگاه می‌کرد، تهیونگ همونطور ایستاده نگاهش کرد، آقای کیم با جدیت گفت:
- فکر می‌کردم بزرگ شدی چون یه بار تو عمرت تصمیم عاقلانه ای گرفته بودی، باورش برام سخت بود که قبول کنم این پسر عاقل و با سیاست پسر منه، و حالا با این کاری که کردی نه راستش اطت نا امید نشدم، چون این بی لیاقتی که دارم الان میبینم‌ بیشتر شبیه پسرمه.
تهیونگ‌طبق معمول ناخن هاش رو کف دستش فشار داد. چطور میتونست اینجوری تحقیرش کنه؟
- تو هیچوقت آدم عاقل و با شعوری نبودی تهیونگ‌، اون از وضع دوستای احمقت که حتی یکشونم نمیتونن یه شریک تجاری بزرگ برات باشن، اینم که از وضعیت خودت! دختر یکی از بزرگترین سهامدارهای کره رو رد کردی؟! جدی؟
تهیونگ‌لب هاش رو کمی خیس کرد و گفت:
- من فقط حس...
آقای کیم "هیش" بلندی گفت و ادامه داد:
- صدات نکردم که حرفای احمقانه‌ت رو بشنوم، صدات کردم که بگم همین الان میری و گندی که زدی رو جمع میکنی، بگو مست بودم،‌یا اصلا بگو گوشی دست خودم نبود، من‌نمیدونم فقط جمعش کن. من به پخش شدن خبر نامزدی تو و اون دختره نیاز دارم‌ میدونی با انتشار این خبر سهام شرکت خودم و خود احمقت چقدر میره بالا؟
تهیونگ در حالی که ناخن هاش رو طبق معمول تو کف دستش فشار می‌داد و گرمی خون رو تو دستش حس می‌کرد گفت:
- اما من نمی...
آقای کیم دستش رو محکم روی میز مقابلش کوبید و گفت:
- من‌ نمیخوام چیزی در مورد تو بدونم پسره‌ی بی مصرف! زود باش درستش کن تا پدرش خبردار نشده جمعش کن و برای جشن هفته آینده آماده شو.
تهیونگ‌عصبی سر تکون داد قطرات خون از کف دستش روی سرامیک کف اتاق می‌چکیدند و این به نظر بی اهمیت ترین چیز برای هر دوشون بود. تهیونگ صداش رو بالا برد و گفت:
- نه! من‌این کارو رو نمیکنم‌ کنم.
- تو بی‌جا...
-گفتم که من‌چنین کاری رو نمیکنم، از این احمقِ بی مصرف زیادی توقع داری پدر. اما نه! من دلم‌نمیخواد این کار رو کنم. پشیمون شدم و به نظرم ما هیچ ربطی بهم نداریم.
- به جهنم! برام‌مهم نیست که بهم‌ربط دارید یا نه... نکنه فکر کردی همه زن و شوهرا عاشق همند؟ فکر می‌کنی دنیا این شکلیه؟
قهقهه بلندی زد و ادامه داد:
- نه احمق جون. رودخونه میره سمتی که به دریا برسه!
تهیونگ‌نگاه خشمناکی به پدرش انداخت و گفت:
- من دنبال دریا نیستم پس الکی وقتت رو برای من هدر نده.
آقای کیم از جاش بلند شد و چند قدم به سمت تهیونگ اومد و از فاصله نزدیکی با صدای آرومی که از صدتا فریاد ترسناک تر بود گفت:
- چی باعث شده فکر کنی تو رودخونه ای؟ هوم؟  منظورم خودم بودم. من باید به سود برسم و الان تنها کسی که میتونه بهم سود بده تویی! و شک نکن به هر قیمتی که شده بهش میرسم. بهتره فکرای قشنگی که داری رو از سرت بیرون کنی تهیونگ!
تهیونگ نگاه خشمگینی به پدرش کرد و گفت:
- ای کاش هیچوقت پدر نداشتم، داشتن تو عذاب‌آور تر از نداشتنته، فکر‌شم نکن بذارم از طریق من به جایی برسی...
و به دسمت در رفت و بعد از خارج شدن از اتاق در رو محکم بهم کوبید. برخلاف تصورش حس خوبی داشت، هیچ حس بدی وجود نداشت و این براش عجیب بود. نه متاسف و شرمنده بود و نه حس گناه می‌کرد.

SunflowerWhere stories live. Discover now