با پشت دست صورتش رو پاک کرد و به سرعت از پذیرایی رد شد و وارد اتاقش شد، تهیونگ بهش گفته بود دوستش داره! پس این حس دوطرفه بود؟
به خوبی یادش بود که با خودش تصمیم گرفته بود تهیونگ رو مثل یه دوست کنار خودش نگه داره اما فقط کافی بود تهیونگ دور و برش باشه تا به کل تمام قول و قرار هاش رو فراموش کنه!
اگر تهیونگ بوسیده بودش، بهش گفته بود دوستش داره و براش وقت میذاشت پس قطعا سوزی رو دوست نداشت و این یعنی به اجبار داشت با سوزی ازدواج میکرد؟
نه جونگکوک کسی نبود که چنین چیزی رو قبول کنه! کسی که مال خودش بود رو نمیتونست به کسی بده یا حتی نمیتونست با سوزی شریکش بشه!
سوزی باید از این ماجرا عقب میکشید و تهیونگ باید جرعت پیدا میکرد تا کاری رو کنه که دلش میخواد!جعبهی عکس ها و خاطراتش روی تختش بود، عکس سه نفره ای که یک طرفش تا شده بود و قیچی رو از روی میز برداشت و مشغول قیچی کردن عکس سوزی شد. با پشت دست اشکهاش رو پاک میکرد هرچند اونقدر زیاد شده بودند که دیدش رو تار میکرد اما کارش رو به خوبی انجام داد و به عکس دو نفره خودش و تهیونگ خیره شد. تمام عکس های توی جعبه رو بیرون کشید و در حالی که اشک هاش با شدت بیشتری صورتش رو خیس میکردند مشغول بریدن عکس سوزی از همهشون شد. و بعد از قیچی کردن چند عکس دیگه قیچی رو روی تخت انداخت و هق هقش رو توی دست هایی که حالا صورتش رو قاب گرفته بودند رها کرد، جونگکوک هرگز دلش نمیخواست آدم بدی باشه اما حالا حس میکرد تهیونگ گیر افتاده و چه کسی براش از تهیونگ عزیزتر بود؟ قطعا هیچکس، اون حتی تمام مدتی که تو فرانسه زندگی کرده بود رو خوشحال نبود چرا که تهیونگ کنارش نبود! اوایل فکر می کرد فقط یه حس دوستانهست اما تهیونگ اونشب با بوسیدنش تمام گره های ذهنی جونگکوک رو باز کرده بود و به وضوح بهش فهمونده بود که تهیونگ هرگز نمیتونسته یه دوست باشه و بمونه! تهیونگ برای جونگکوک چیزی فراتر از اینها بود و حالا امشب گفته بود دوستش داره ولی حق این کار رو نداره؟!
این یعنی یه حس دو طرفه! و کی اجازه داره حق انجام دادن یا ندادن کاری رو برای یکی دیگه تعیین کنه؟
نه جونگکوک قرار نبود اجازه چنین کاری رو به تهیونگ بده! صورتش رو برای چندمین بار با پشت دست پاک کرد و به سمت آینهی اتاقش رفت، به خودش نگاه کرد، یعنی این کار باعث میشد جونگکوک تبدیل به یه آدم بد بشه؟! یا بهتر بود از خودش بپرسه ممکنه تهیونگ فکر کنه من آدم بدی ام؟ نه جونگکوک قرار بود ناجی تهیونگ بشه پس قطعا این اتفاق نمیافتاد.به سمت سرویس بهداشتی اتاقش رفت و چند باری مشتش رو پر از آب کرد و صورتش رو شست و بعد به سمت تخت جدیدش رفت و بعد از جمع کردن وسایل از روی تخت پتو رو کنار زد و خوابید.
***
-منظورت چیه که گیج شدی؟ نمیشه که هم زمان دو نفر رو دوست داشته باشی.
جیمین متعجب گفت و ظرف کیک رو روی زمین گذاشت و دوتا چنگال هم کنارش قرار داد، دوتا متکا از روی مبل برداشت و یکیش رو سمت تهیونگ که کنار شومینه نشسته بود انداخت و یکیش رو هم خودش بغل گرفت و کنارش نشست.
تهیونگ همونطور که بالشت رو بغل میگرفت گفت:
- مننگفتم جفتشون رو دوست دارم، من... جونگکوک رو دوست دارم و در مورد سوزی تو عمل انجام شده قرار گرفتم، فقط همین.
YOU ARE READING
Sunflower
Fanfictionبه پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چه خبره تا این که یه روز یه پرندهی آزاد رو میبینه اون بیرون یه جایی اونطرف این میله ها و به نظرت زندگیش شبیه قبل میشه؟! کیم تهیونگ یه پسر...