11

77 12 8
                                    

ساعت تقریبا ۱۱ شب بود، ماشین رو جلوی خونه جئون ها نگه داشت و رو به جونگکوک که به نظر خسته و خواب‌آلود میومد گفت:
- فردا ساعت ۷ همینجا منتظرتم لطفا به موقع آماده شو.
جونگکوک کمی فکر کرد و گفت:
- چرا میای دنبالم؟
- چون فردا باید بری سرکار، مگه فراموش کردی؟
جونگکوک موهاش رو پشت گوشش داد و با حالت بامزه ای گفت:
- نه فراموش نکردم هیونگ اما نیازی نیست تو بیای دنبالم، تاکسی میگیرم. فقط آدرس رو برام بنویس.

تهیونگ دستش رو به سمت موهای نرم پسر برد و کمی بهمشون ریخت، انگار خودش دوست داشت قلب خودش رو بازی بده. اون موها اونقدر نرم بودند که هیچ فرقی با یه بچه یک ساله نمی‌کردند.

- صبح منتظرتم کوکی حالا هم زود باش برو بخواب.

جونگکوک خواست حرفی بزنه که تهیونگ دستش رو از موهای پسر بیرون کشید و کمربند ایمنی سمت جونگکوک رو باز کرد و گفت:
- می‌بینمت شب بخیر.

پسر کوچیکتر با چشم هایی که حالا تو تاریکی شب بیشتر از همیشه می‌درخشید شب بخیر کوتاهی گفت و از ماشین پیاده شد. به سمت در ورودی خونه حرکت کرد و بعد از انداختن کلید توی قفل در رو باز کرد و وارد خونه شد. صدای حرکت کردن ماشین تهیونگ رو شنید و در رو پشت سرش بست. نمی‌خواست برای تهیونگ مزاحمت ایجاد کنه اما انگار پسر بزرگتر قرار نبود توجهی به حرفش کنه. تصمیم گرفت هرچه زودتر به سمت تختش بره و استراحت کنه تا حداقل صبح به موقع آماده باشه.

****
کش و قوسی به بدنش داد و پلک هاش رو بیشتر روی هم فشرد تا مانع ورود نور به چشم هاش بشه اما انگار فایده ای نداشت. با حس سنگینی جسمی رو شکمش دستش رو به سمت شکمش برد که متوجه شد نارنگی روی شکمش خوابیده‌. دستش رو روی بدن نرمش کشید که با صدای ناله کوتاهی از سمت گربه بیچاره چشم‌ هاش کامل باز شدند. کمی نیم‌خیز شد و نگاهی به گربه که به نظر بی‌حال می‌اومد انداخت‌.
چند روزی بود که نارنگی مثل همیشه شیطنت نمی‌کرد و اجازه نمی‌داد یونگی به شکمش دست بزنه. باید امروز به یک دامپزشک نشونش می‌داد. موبایلش رو از روی پاتختی برداشت و مشغول جستجو کردن برای پیدا کردن نزدیک ترین دامپزشکی شد و بعد از چند دقیقه بالاخره یکی پیدا کرد. دستش رو روی سر نارنگی کشید و گفت:
- زود خوب میشی کوچولو.

به آرومی گربه رو روی تخت گذاشت و خودش بلند شد و بعد از شستن صورتش مشغول آماده شدن شد. جای مخصوص بیرون رفتن نارنگی رو از گوشه اتاق برداشت و گربه رو داخلش قرار داد. صدای ناله ها و خرخرهای آروم گربه بیچاره اعصابش رو بهم ریخته بود.

به سرعت از اتاقش بیرون رفت که با جونگکوکی که حاضر و آماده پشت پنجره ایستاده بود روبه‌رو شد. ساعت ۷ صبح بود و بیدار بودن جونگکوک اونم این وقت صبح واقعا عجیب بود. دستش رو روی شونه پسر گذاشت و گفت:
- چی باعث شده این وقت صبح بیدار بشی؟

SunflowerWhere stories live. Discover now