همه دور میز شام جمع شده بودند، فضای خونه گرم و صمیمی بود درست برخلاف چیزی که تهیونگ در طول عمرش دیده بود و این باعث میشد همه چیز برای تهیونگ تازگی داشته باشه، آقای جئون مرد خوش برخوردی بود و گاه و بیگاه مشغول شوخی و خنده میشد و خانوم جئون هم دائما در حال توجه و محبت به جونگکوک، یونگی و حالا تهیونگ بود. تهیونگ یادش نبود آخرین باری که سر میز شام نشسته و با خانوادهش شام خورده کی بوده. غرق در حس خوب و خوشحالی بود. چطور بود که تمام خانواده جئون مثل جونگکوک به دلش مینشستند؟! اصلا نکنه دلیل این که جونگکوک رو انقدر دوست داشت همین تفاوتها بود و اصلا خبری از عشق نبود!؟
اما نه، تهیونگ مطمئن بود که بجز جونگکوک علاقه ای به بوسیدن هیچکس نداره، بجز جونگکوک علاقه ای نداره حتی این خانواده دوست داشتنی رو داشته باشه. اخیرا همه چیز برای تهیونگ حول محور جونگکوک میچرخید و تهیونگ دیگه تلاشی برای انکارش حداقل پیش خودش نمیکرد. علاقهش به این پسر چیزی نبود که بشه انکارش کرد.
-شنیدم پسرم حسابی اذیتت میکنه...
با صدای آقای جئون که تهیونگ رو خطاب قرار داده بود از افکارش بیرون اومد و لبخند مودبانه ای زد و گفت:
- اوه نه اینطور نیست.
آقای جئون با قهقهه بلندی گفت:
- امروز کلی بار سنگین جابه جا کردی چطور میگی اینطور نیست؟
تهیونگ موهاش رو که حسابی رو اعصابش بودند کمی عقب داد و گفت:
- نه سنگین نبودند اشکالی نداشت.
جونگکوک معترض گفت:
-هیونگ تو تقریبا از نفس افتاده بودی چطور میگی سنگین نبودند؟تهیونگ لبخند مودبانه ای به جونگکوک زد و گفت:
- اونی که کم آورده بود خودت بودی کوکی.
خانوم جئون با حالتی معترض گفت:
- غذا سرد میشه، سنگین بوده یا نبوده، در هر حال تهیونگ زحمت کشیده اومده.تهیونگ و جونگکوک نگاه حق به جانبی بهم انداختند و در حالی که مشخص بود هیچکدوم قانع نشدند مشغول ادامه غذا شدند.
جونگکوک رو به یونگی پرسید:
- هیونگ پیاده روی خوش گذشت؟
یونگی که به نظر غذا تو گلوش پریده بود سرفه کوتاهی کرد و گفت:
- آره، آره خوب بود.
- خیلی عجیب بود که رفتی پیاده روی! احیانا برای این نبود که کمک ما نکنی؟یونگی نگاه خشمناکی به جونگکوک کرد و گفت:
- البته که نه! اگه بودم خودم تنهایی میتونستم جابهجاشون کنم.حتی کل کل ها و بحث هاشون هم جالب بود و باعث میشد لبخند روی لبهای تهیونگ بیاد. بعد از خوردن شام خوشمزهی خانوم جئون، هرکس مشغول کار خودش شد. تهیونگ روی مبل های راحتی همراه با آقای جئون نشست، یونگی به اتاقش رفت. خانوم جئون هم مشغول جمع کردن میز شد و جونگکوک کمی کمک مادرش کرد.
- اوضاع کار خوب پیش میره؟
سوالی بود که آقای جئون از تهیونگ پرسید و تهیونگ مشغول توضیح دادن در مورد پروژه ها و کارهاش شد. در واقع از وقتی کارش رو شروع کرده بود سر و کله جونگکوک تو زندگیش پیدا شده بود و نتونسته بود درست و حسابی روی کار تمرکز کنه اما خب اوضاع اونقدرها هم بد نبود. با صدای جونگکوک که همراه با جعبهی چوبی بزرگی کنارشون ایستاده بود از بحث کاری خارج شدند.
- هیونگ تو شطرنج بلدی؟
تهیونگ با گیجی نگاهش کرد و گفت:
- راستش نه!
جونگکوک جعبه رو در حالی که تقریبا تعظیم کرده بود سمت پدرش گرفت و گفت:
- پدر میشه لطفا بهش یاد بدی تا باهن بازی کنیم؟
آقای جئون خنده کوتاهی کرد و گفت:
- اگه دوست داشته باشه البته.
تهیونگ لبخند زد و گفت:
- بدم نمیاد یاد بگیرم.
و اینطور شد که آقای جئون با صبر و حوصله مشغول یاد دادن شطرنج به تهیونگ شد. تهیونگ تمام تلاشش رو میکرد تا زودتر یادبگیره و از نظر آقای جئون احمق به نظر نیاد، اما خب بازی سختی بود و گاهی گیج می زد.
YOU ARE READING
Sunflower
Fanfictionبه پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چه خبره تا این که یه روز یه پرندهی آزاد رو میبینه اون بیرون یه جایی اونطرف این میله ها و به نظرت زندگیش شبیه قبل میشه؟! کیم تهیونگ یه پسر...