15

58 13 2
                                    

پیرهنش خیس شده بود و به بدنش چسبیده بود. موهاش خیس بودند و روی پیشونی‌ش ریخته بودند و لرز کمی رو توی بدنش حس می‌کرد. نمی‌تونست بیشتر از این زیر بارون بمونه، کنار خیابون ایستاد و موبایلش رو بیرون کشید، قصد داشت تاکسی اینترنتی بگیره.
دست هاش اونقدر می‌لرزیدند که به سختی با موبایل کار می‌کرد. نور شدیدی به صورتش خورد. بالا رو نگاه کرد و دید ماشینی مقابلش ترمز گرفته، نور چراغ های ماشین اجازه نمی‌داد داخلش رو ببینه، توجهی بهش نکرد و دوباره مشغول موبایلش شد.

اون جونگکوک بود؟ شبیه موش آب کشیده شده بود. اون قطعا دیوونه بود. بی اختیار پاش رو روی ترمز گذاشت، سوزی اعتراض آمیز گفت:
- هی تهیونگ‌چیکار می‌کنی؟

پسر نگاه اخمالویی بهشون انداخت و دوباره سرش رو برد تو گوشی‌ش.

سوزی با حرص گفت:
- اوه اون جونگکوکه؟ نگاش کن! چرا انقدر احمقه؟ خب همونجا یه ماشین می‌گرفت دیگه!

تهیونگ بی توجه به لحن و رفتار سوزی از ماشین پیاده شد و به سمت پسر رفت. سوزی لعنتی زیر لب گفت و نگاهشون کرد.

تهیونگ دو طرف بازوی پسر رو گرفت و تکونش داد، جونگکوک که از حرکت ناگهانی پسر ترسیده بود وحشت زده نگاهش کرد و موبایلش رو محکم تر تو دستش فشار داد و گفت:
- هیونگ...

تهیونگ عصبی غرید:
- مگه دیوونه ای؟ ببین چقدر خیس شدی احمق! حالا سرما‌ می‌خوری! آخه کی تو این بارون پیاده میره؟

جونگکوک سکوت کرده بود، این همه نزدیک بودن به تهیونگی که حالا تصور کرده بود بوسیدتش سخت بود. تهیونگ داد می‌زد و جونگکوک فقط نگاه می‌کرد.

تهیونگ متوجه لرزشی که تو بدن جونگکوک افتاده بود شده بود و این عصبی ترش می‌کرد.

پسر رو به سمت ماشین کشید و در عقب رو باز کرد که سوزی در جلو رو باز کرد و با عصبانیت پیاده شد و گفت:
- من با اون تو یه ماشین نمیشینم!

تهیونگ متعجب نگاهش کرد، چطور می‌تونست انقدر سنگدل باشه؟ پسر بیچاره داشت از سرما می لرزید.
- سوزی! تو چطور میتونی انقدر بدجنس باشی؟

این اولین چیزی بود که تهیونگ با تعجب گفت، جدی جدی اون دختر انقدر بدجنس بود؟

سوزی فریاد زد و گفت:
- آره من بدجنسم و خوشم نمیاد با اون تو یه ماشین باشم. اصلا الان لباس‌هاش خیسن و بوی گند می‌ده.

جونگکوک بازوش رو از تو دست تهیونگ بیرون کشید و با عصبانیت داد زد:
- کی گفته من میخوام سوار ماشین شما بشم؟

تهیونگ در حالی که حسابی گیج شده بود به هر دو نگاه می‌کرد، الان باید چیکار می‌کرد؟
سوزی هر دو دستش رو محکم به سینه‌ی جونگکوک کوبید و با فریاد گفت:
- پس گمشو و برو! هم از ماشینمون هم از زندگیمون... برگرد همون جایی که بودی!

SunflowerWhere stories live. Discover now