6

61 12 6
                                    

-سلام من برگشتممم
جونگکوک با ذوق به سمت آشپزخونه رفت و یک شاخه از گل ها رو به سمت مادرش گرفت، میونگ‌ با عشق به پسرش نگاه کرد و گفت:
- سلام عزیزم، اوه چه گل قشنگی ممنونم.
و بعد پسرش رو در آغوش کشید و بوسه ای روی موهاش گذاشت.‌ جونگکوک خودش رو از آغوش مادرش بیرون کشید و پرسید:
- بابا کجاست؟
میونگ در حالی که شیرموز موردعلاقه جونگکوک رو هم می زد، لیوان رو به سمتش گرفت و گفت:
- یه کمی بیرون کار داشت، هنوز نیومده.
جونگکوک یک شاخه دیگه از گل ها رو سمت مادرش گرفت و گفت:
- میشه مراقب اینم باشی تا بابا بیاد؟
میونگ با لبخند سر تکون داد.

جونگکوک لیوان شیرموز رو تو دستش گرفت و نصفش رو به کمک نی خورد. لیوان رو روی میز گذاشت و گفت:
- میرم پیش هیونگ بعد میام میخورم.
و با ذوق به سمت پله ها رفت، با سراعت باد خودش رو پشت در اتاق یونگی رسوند بعد از چند تقه که به در زد و صدای یونگی که گفت"بیا تو" رو شنید. در رو باز کرد.

یونگی طبق معمول روی تختش لم داده بود و مشغول خوندن کتاب بود، نارنگی هم‌ یه‌گوشه تخت خودش رو مچاله کرده و با کلاف کاموای مورد علاقه‌ش بازی می کرد.
-سلام هیونگ.
جونگکوک خودش رو روی تخت پرت کرد و گل رو به سمت یونگی گرفت. نارنگی بیچاره سه متر پرید هوا و از تخت پایین اومد، یه کمی دور و بر تخت چرخید و وقتی حس کرد وضعیت آروم شده دوباره برگشت سرجاش و خرخر کنان جاش رو درست کرد.

یونگی لبخند عمیقی زد و گفت:
- برای هیونگ گل خریدی؟
جونگکوک با چشم های گردالیش با سر تایید کرد، یونگی دستش رو به سمت موهای جونگکوک برد و یه کمی بهمشون ریخت و گفت:
- فکر می کردم چون هوای فرانسه پر از عشقه تو رمانتیک بازی در میاری ولی انگار جونگکوکی ما هر جا که باشه هوای اونجا پر از عشق میشه مگه نه؟

جونگکوک خندید و با صدای آرومی گفت:
- آخه یه کم از هوای اونجا رو تو کیسه با خودم آوردم.
دستش رو روی بدن پشمالوی نارنگی کشید. نارنگی که از نوازش شدن بدش نمیومد یه کمی بدنش رو کشید و روی کمر خوابید تا جونگکوک شکمش رو هم ناز کنه‌.

یونگی که از بازی کردن جونگکوک با نارنگی خوشش میومد خیره نگاهشون کرد و طولی نکشید که جونگکوک تحمل نکرد و به سمت گربه بیچاره خم‌شد و شروع کرد به چلوندنش. نارنگی با صدای"میوووووو"ی بلندی خودش رو از دست جونگکوک نجات داد و در حالی که بدنش حالت تدافعی گرفته بود از روی تخت پایین اومد و با نگاه شاکی ای به جونگکوک خیره شد.

یونگی با خنده سر تکون داد و گفت:
- خوبه که تو هیچوقت قرار نیست یه حیوون خونگی بیاری.
جونگکوک شونه ای بالا انداخت و گفت:
- من که کاریش نکردم هیونگ، نارنگی تو لوسه اگه اسمش رو میذاشتی پرتقال یه کم محکم تر بار میومد نگاش کن انگار عروسه، لوس و نازدار.

یونگی کتابش رو بست و گفت:
- حالا خوش گذشت یا نه؟
جونگکوک که دوباره اتفاق های امروز یادش اومده بود دست هاش رو بهم کوبید و گفت:
- عالی بود هیونگ جات واقعا خالی بود. میدونی با تهیونگی هیونگ کجا رفتیم؟ رفتیم خونه قدیمی‌مون. اونجا تکون نخورده بود همون شکلی بود باورت میشه؟ رفتم تو خونه و از روی یکی از آلبوم هامون چندتا عکس گرفتم میخوای نگاهشون کنی؟
-نابغه خب خود آلبوم رو میاوردی!
- آخه نمیخواستم مامان غر بزنه گفتم‌ اگه بیارمش میگه اون پر از خاکه و کثیفه، دیدی که اون روز به بابا گفت هرچی که تو اون خونه‌ست رو رد کنه بره و بعد هم خدمتکار بیاره تا حسابی تمیزش کنند!

SunflowerWhere stories live. Discover now