تقریبا همه رفته بودند، کمی به خانوم جئون کمک کرده بود و حالا زیر نگاه کنجکاو یونگی که امشب هربار نگاهش میکرد، خیره بهش بود دوتا بطری سوجو از روی میز برداشت و به سمت پله ها رفت تا با جونگکوک بخوره، احتمالا الان اگر جونگکوک یه کمی مست میکرد اوضاع بهتر میشد...
یونگی هم یک بطری دیگه برداشت و پشت سرش راه افتاد. جیمین در اتاق رو باز کرد و با جونگکوکی رو به رو شد که مشغول در آوردن اکسسوری هاش بود و لباس هاش رو عوض کرده بود. انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش داشت زار زار گریه میکرد.
لبخند روی لبش اومد و به سمتش رفت و گفت:
- بهتری؟
برخلاف تصورش جونگکوک لبخند تلخی زد و گفت:
- خب بد نیستم اما اگه تهیونگ مونده بود خوشحال تر بودم.
جیمین روی زمین کنار تخت نشست و گفت:
- شرایطش رو درک کن یه کمی بهم ریختهست.
جونگکوک سر تکون داد و کنار جیمین روی زمین نشست و یکی از بطری هارو باز کرد و کمی ازش خورد. اخم هاش تو هم رفت و ادامه داد:
- به نظرت با اون عجله کجا رفت؟ نکنه تند رانندگی کرده باشه؟
جیمین هم کمی از سوجوش خورد و سرش رو تکون داد و گفت:
- فرستادمش خونه خودم. نگرانش نباش جین هم اونجاست و شاید نامجون هم مونده باشه.جونگکوک قلپ دیگه ای از مشروبش خورد و گفت:
- بعد از سوزی نامجون همیشه چپ نگاهم میکنه، چرا همه از من بدشون میاد؟
جیمین خنده کوتاهی کرد و گفت:
- اون ازت بدش نمیاد فقط نگرانه
جونگکوک پاهاش رو تو شکمش جمع کرد و سرش ر روشون گذاشت و پرسید:
- نگران چی؟
جیمین باز هم از مشروبش خورد، حس میکرد سرش داغ شده قلپ دیگه ای خورد و گفت:
- میترسه مثل خودش بشید.
جونگکوک متعجب گفت:
- مگه خودش چشه؟
جیمین اصولا نباید این راز رو جایی میگفت اما خب اونقدری مست شده بود که بی حواس بگه:
- میترسه مثل خودش و جین بشید و تهش بهم نرسید... یعنی مجبور بشید بهم نرسید.
محتویات ته بطریش رو هم خورد و با گونه هایی که حالا صورتی شده بودند به کوک خیره شد و دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت:
- اوه نباید میگفتم... کسی خبر نداره.
جونگکوک سرش رو به شونهی جیمین تکیه داد و خندید و گفت:
- به کسی نمیگم جیمینی، خودت چی؟ تا حالا عاشق شدی؟
جیمین هم مثل کوک بهش تکیه داد و تک خندهی کوتاهی کرد و گفت:
- اوه نه فکر نکنم
برای چندثانیه نگاه های خیرهی یونگی اومد جلوی چشمش، اما چرا؟! الان وسط پرسیدن این سوال چرا اون باید جلوی چشمش باشه.
بی اختیار لب زد:
- شاید
جونگکوک که به اندازه جیمین مشروب خورده بود کم کم پلک هاش رو روی هم گذاشته بود و حالا روی شونهی جیمین خوابش برده بود.
جیمین نگاهی بهش انداخت و وقتی مطمئن شد خوابه با آرامش از روی خودش بلندش کرد و روی زمین هولش داد تا اونجا بخوابه
صدای شکستن شیشه چیزی بود که توجهش رو جلب کرد به آرومی از جاش بلند شد و سمت صدا رفت. احتمال داد شاید خدمتکار ها هنوز مشغول کار باشند و ظرف چیزی رو شکسته باشند پس نگاهی به پایین انداخت اما خبری نبود. خانوم و آقای جئون هم نبودند پس تصمیم گرفت به سمت اتاق برگرده که صدایی مثل جمع کردن شیشه رو از اتاق روبهرویی جیمین شنید. این اتاق یونگی نبود؟ عصر که از اینجا بیرون اومده بود! شاید کمک نیاز داشت...
به سمت در رفت و چند تقه کوتاه بهش زد و وقتی مطمئن شد صدای یونگیه در رو به آرومی باز کرد و نگاه کنجکاوش رو به داخل اتاق انداخت. آره خودش بود... بطری سوجو شکسته بود و ریز شده بود...
نارنگی روی تخت مچاله شده بود و یونگی با عصبانیت در حال سرزنشش بود. پس کار اون گربهی شیطون بود!
- کمک میخوای هیونگ؟
این رو پرسید و بالاخره توجه یونگی بهش جلب شد. اون اینجا جیکار میکرد؟
با عصبانیت اخم هاش رو تو هم کشید و گفت:
- نیا تو اتاق!
جیمین از لحن یونگی جا خورد، با همین گستاخی داشت از اتاقش بیرونش میکرد؟
با قیافهی حق به جانبی گفت:
- در زدم بی اجازه که نیومدم!
یونگی کلافه و همونطور که مشغول جمع کردن شیشه ها بود گفت:
- فکر کردم خدمتکاره.
جیمین کهکمی مست بود قهقهه بلندی زد و گفت:
- منم امروز هم پای خدمتکارا کار کردم لعنتی.
یونگی نگاهی بهش انداخت. داشت به خودش میگفت خدمتکار؟ تنها کاری که جیمین امروز کرده بود این بود که تمام حواس یونگی رو از جشن بگیره و حالا هم... چقدر زیبا میخندید!
جیمین در اتاق رو بست و چشم هاش رو با نوک انگشتاش مالید و گفت:
- با دست تا صبح باید جمعش کنی برم جارو بیارم...
یونگی نگاه دوباره ای بهش انداخت، مشخص بود کاملا مست کرده و اصلا معلوم نبود تا پایین پله ها برسه یا نه! پس دوباره با تشر گفت:
- تکون نخور! فقط چند دقیقه همونجا وایستا ببینم دارم چیکار میکنم بچه.
جیمین که اصلا از این کلمه خوشش نمیاومد نگاه خشمگینی بهش انداخت و با لج بازی به سمتش رفت و مثل خودش روی زمین زانو زد و مشغول جمع کرد شیشه ها شد و گفت:
- من بچه نیستم! دیگه بهم نگو...
و مشغول جمع کردن شیشه ها با یونگی شد. بوی الکل کل فضا رو گرفته بود و باعث میشد جیمین احساس منگی بیشتری کنه. شیشه ها رو دونه دونه برمیداشت و مثل یونگی رو ی کتابی که کنارشون بود میریخت تقریبا همه شیشه هارو جمع کرده بودند که یونگی گفت:
- دستت داره خون میاد، بعد میگی بچه نیستم.
دست جیمین رو محکم تو دستش گرفت و نگاهش کرد. جیمین دستش رو با عصبانیت کشید بیرون و گفت:
- بهمنگو بچه! مناز این کلمه بدم میاد لعنتی.
یونگی متعجب نگاهش کرد و حس کرد مشکل جیمین با کلمه بچه بزرگتر از چیزیه که فکر میکرده، با دیدن صورت اشکی جیمین، با صدای تحلیل رفته ای گفت:
- متاسفم من... من واقعا هیچ، منظوری نداشتم.
گونه های سرخ جیمین خبر از بیشاز حد مست بودنش میداد. یونگی آخرین تیکه های شیشه رو برداشت و بعد جعبه کمک های اولیه رو آورد و چسب زخمی از توش پیدا کرد، بریدگی دست جیمین اونقدر عمیس نبود و یه خراش کوچیک بود. جیمین پایین تخت نشسته بود و تکیهش رو به تخت داده بود و بی صدا اشک میریخت. چرا امشب هیچکی حالش خوب نبود؟!
یونگی به سمتش رفت و کنارش روی زمین نشست و سعی کرد دستش رو بگیره که جیمین بیشتر تو خودش جمع شد سرش رو با وحشت تکون داد و گفت:
- بهم دست نزن... خواهش میکنم.
یونگی متعجب نگاهش کرد، این پسر چش بود دقیقا؟!
سعی کرد با آرامش صحبت کنه با صدای آرومی گفت:
- جیمینا به دستت نگاه کن، داره خون میاد. میخوام این چسب رو بزنم روش، فقط همین. دست بهت نمیزنم باشه؟ فقط آروم دستت رو خودت بیار جلو...
جیمین در حالی که هر لحظه بیشتر میلرزید دست لرزونش رو جلو آورد و با چشم های خوشحالتش به یونگی خیرهشد و منتظر موند تا دستش رو ببنده.
یونگی که هرثانیه قلبش تند تر میزد با دست لرزونش مشغول چسب زدن به انگشت جیمین شد و در نهایت گفت:
- تموم شد پسر خوب.
جیمین دستی به گردنش کشید و گفت اینجا هم داره خون میاد هیونگ.
یونگی که هیچردی از خون نمیدید متعجب نگاهش کرد و گفت:
- نه جیمینا خون نیست! جیمین دستش رو بالا آورد و به چشمهای یونگی نگاه کرد و گفت:
-چرا هست ببین داره خون میاد
دستش رو دوباره روی صورتش و لب هاش کشید و گفت:
- همه جا پر از خونه...
و سعی کرد با شدت صورت و گردنش رو پاک کنه.
یونگی تاحالا همچین حالتی ندیده بود و حسابی گیج شده بود، دقیقا باید چیکار میکرد؟ این بچه دقیقا چش بود؟
جیمین تقریبا داشت خودش رو چنگ میانداخت و میزد پس یونگی به ناچار مچ دست هاش رو به زور گرفت و با لحن شمرده ای گفت:
- جیمینا هیچ خونی اینجا نیست!
جیمیم با گریه گفت:
- کثیفه، جاش مونده بدم میاد ازش... اون لعنتی... اون... جاش لبهاش مونده.
یونگی که تقریبا حالا داشت متوجه میشد که احتمالا جیمین قربانی تجاوز بوده و حالا در حال واکنش نشون دادن به اون مسالهست با وحشت و بهت بی اختیار دستهاش از دور مچ دست های پسر شل شد و افتاد، جیمین چه عذابی رو تحمل کرده بود!
جیمین تو خودش مچاله شده بود و میلرزید و با پشت دستش لبهاش رو پاک میکرد. یونگی هیچ ایده ای نداشت که باید چیکار کنه.
جیمین شبیه یه فرشتهی ناامید شده بود و این از نظر یونگی غمگین و زیبا بود... یونگی چیکار میتونست بکنه؟!
با توجه به جیزی که متوجه شده بود شاید هر لمسی جیمین رو بیشتر اذیت میکرد دستهاش رو مشت کرد و به آرومی جیمین رو جوری که کمترین لمسی باهاش داشته باشه تو آغوش کشید و سعی کرد با آرامش باهاش حرف بزنه:
- هیش! چیزی نیست آروم باش پسر خوب...آروم باش...
جیمین هنوز هم اصرار داشت که بدنش و لب هاش کثیف اند، یونگی شونهی پسر رو گرفت و همونطور تو بغلش از جا بلندش کرد و به سمت سرویس بهداشتی کشوندش، جیمین شدیدا مست بود و حالا با تروماهاش روبهرو شده بود پس یونگی ناچار بود فقط به ساز خودش باهاش برقصه، در سرویس رو باز کرد و جیمین رو داخل فرستاد و خودش هم پشت سرش رفت و شیر آب رو باز کرد و حولهی کوچیکی از قفسه های حمام برداشت و کنار پسر که با گونه های سرخ هنوز هم اشک میریخت رفت و حوله رو کمی خیس کرد و روی گردن جیمین کشید و گفت:
- باهم پاکشون می کنیم باشه جیمینا؟
جیمین که انگار با این حرف کمی آروم شده بود با چشم هایی که خیس از اشک بودند و باعث شده بود مژه هاش بهم بچسبند و زیبا تر بشند به یونگی نگاه کرد و گفت:
- میشه؟
یونگی با نهایت محبت گفت:
- البته
و حوله رو روی صورت و گردن پسر کشید.
تو فاصلهی کمی از هم ایستاده بودند و جیمین هنوز هم تقریبا تو بغل یونگی بود بی اختیار گفت:
- وقتایی که مامان میرفت و تنها میشدیم به زور من رو تو بغل خودش مینشوند... من... من نمی...نمیخواستم، ولی به زور بوسم میکرد... می گفت من هنوزم ب...بچهام... پس اشکالی نداره...
جیمین این حرف ها رو تقریبا با لکنت میگفت و یونگی حالا تقریبا فهمیده بود که بچه خطاب کردن جیمین باعث شده به اون روز ها برگرده تو دلش خودش رو صد بار و کسی که این بلا رو سر فرشتهی روبهروش آورده هزار بار لعنت کرد... حالا دست از پاک کردن صورت جیمین برداشته بود و فقط گوش میکرد نفس های گرم جیمین به صورتش میخوردند و باعث میشدند قلبش تند تر بتپه...
YOU ARE READING
Sunflower
Fanfictionبه پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چه خبره تا این که یه روز یه پرندهی آزاد رو میبینه اون بیرون یه جایی اونطرف این میله ها و به نظرت زندگیش شبیه قبل میشه؟! کیم تهیونگ یه پسر...