سلام نویسنده صحبت میکنه این پارت از یه جا به بعد اسمات داره پس از شروع علامت 🔞 تا جایی که دوباره این علامت رو بذارم، خوندنش ضروری نیست و دلخواهه نخوندنش به روند داستان آسیب نمیزنه پس اگه اسمات دوست ندارید میتونید اون قسمت رو نخونید❤️
__________دستش رو به سمت پیرهن پسر برد و با کمک خود جیمین از تنش خارج کرد و نگاهی به بدن زیباش انداخت، به سمتش خم شد و لبهاش رو به آرومی روی لب های پسر کشید، جیمین دستش رو پشت گردن یونگی گذاشت و به خودش فشرد و لبهاش رو با شدت بیشتری بوسید، یونگی چشم هاش رو بست و با آرامش به بوسیدن جیمین ادامه داد، زمان برای هر دو متوقف شده بود، دستش رو بالا آورد و به آرومی صورت جیمین رو لمس کرد، پیشونی ابروها چشمها و... چشم های جیمین خیس بودند؟ بوسه رو قطع کرد و چشم هاش رو باز کرد و متوجه جیمینی که گریه میکرد شد، جیمین چشم هاش رو باز کرد و با دیدن چشم های نگران یونگی با صدا زد زیر گریه، یونگی وحشت زده پرسید:
- هی هی جیمینا، چی شده؟ اذیتت کردم؟ نکنه...نکنه محکم بوسیدمت!
جیمین با گریه سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
- نه نه نه...
یونگی به آرومی از روی جیمین کنار رفت و کنارش دراز کشید، صورت پسر رو سمت خودش برگردوند و برای بار هزارم تو دلش این همه زیبایی رو ستایش کرد و در حالی که با انگشت اشارهش اشک هاش رو پاک میکرد مشغول خوندن یه ترانهی فرانسوی شد...
جیمین تک خندهی کوتاهی بین گریه زد و یونگی ساکت شد، به خندهی جیمین لبخند کمرنگی زد و گفت:
- چیه؟ صدام برات خنده داره؟
جیمین این بار قهقهه زد و گفت:
- واقعا مجبور نیستی بخونی!
یونگی همونطور که لبخند روی لبهاش بود به خوندن ادامهداد که باز هم جیمین بلند خندیدیونگی به سقف خیره شد، ذهنش خالی بود قلبش هنوز هم تند میزد، سکوت طولانی بینشون حاکم شده بود و جیمین سکوت رو شکست و گفت:
- ازت نمیترسم.... فقط وقتی چشمهام رو میبندم اون میاد جلوی چشمم... دست خودم نیست... نمیتونم
یونگی به سمت جیمین چرخید و برخلاف میلش گفت:
- مجبور به کاری نیستی جیمینا... من فقط... فقط ازت خوشم میاد، اصلا شاید مستی که از سرت بپره پشیمون بشی! بهتره بیخیالش بشیم.
- میدونستم، حتی تو هم حس میکنی من کثیفم... دلت نمیخواد باهام باشی
جیمین این حرف هارو در حالی که اخم زیبایی روی صورتش بود گفت.
یونگی کلافه گفت:
- من همچین منظوری ندارم جیمینا! من فقط نمیخوام اذیتت کنم وگرنه... لعنت بهش الان بیشتر از هرچیزی میخوام داشته باشمت!
جیمین با دلخوری گفت:
- پس چرا، عقب کشیدی؟
یونگی عصبی و با صدای کنترل شده ای گفت:
- چون تو یاد اون عوضی میوفتی و من اون نیستمجیمین هم مثل خودش با صدای آرومی گفت:
- مگه دست منه؟ چشمام رو میبندم و اون...
یونگی بین حرفش پرید و گفت:
- پس حق نداری چشمات رو ببندی
جیمین متعجب نگاهش کرد و گفت:
- اما این... خجالت آوره!
YOU ARE READING
Sunflower
Fanfictionبه پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چه خبره تا این که یه روز یه پرندهی آزاد رو میبینه اون بیرون یه جایی اونطرف این میله ها و به نظرت زندگیش شبیه قبل میشه؟! کیم تهیونگ یه پسر...