5

58 14 15
                                    

طولی نکشید که جونگکوک با جمع صمیمی شد و رابطه خیلی خوبی با جیمین پیدا کرد، به حدی که شماره هم رو گرفتند. و جیمین مطمئن شد که تو دورهمی های بعدی جونگکوک رو ببینه. جین که در حال خوردن کیک کاکائوییش بود پرسید:
- راستی تو جشن دیروز جی‌نا و نامجون رو ندیدم. از وقتی ازدواج کردن ستاره سهیل شدن!
تهیونگ خندید و گفت:
- رفتن مسافرت هفته بعد بر می‌گردند.
جین سر تکون داد و گفت:
- پس تو دورهمی بعدی دعوتشون کن. بهشون بگو قرار نیست هرکی ازدواج کرد دوستاش رو یادش بره.
جیمین هم به حرف اومد و گفت:
- اوه عالیه پس هفته بعدی دوباره میبینمتون. جونگکوکا باید حتما بیای
جونگکوک لبخند خرگوشی ای زد و گفت:
- حتما میام.
سوزی که خوردن میلک شیک باعث شده بود احساس سرما کنه. دست هاش رو جلوی صورتش گرفت و کمی با بخار دهنش گرمشون کرد و گفت:
- تهیونگا بهتر نیست بریم؟ من سردمه.
انگار امروز تهیونگ نقش راننده تاکسی رو داشت، جونگکوک رو آورده بود و حالا باید برش می گردوند خونشون بالاخره اون هیچ جا رو بلد نبود و اگه تنها می فرستادش این وقت شب حتما گم می شد. البته که تاکسی ها راهشون رو بلدند ولی خب هرچی باشه اکن بچه رو به تهیونگ سپرده بودن.‌ دستش رو دور شونه های سوزی انداخت و پرسید:
- اومدنی با تاکسی اومدی؟ فکر کردم با ماشین خودتی.
سوزی نگاهی به تهیونگ انداخت و گفت:
- نه میخواستم برگشتنی با تو باشم برای همین تاکسی گرفتم.
تهیونگ کمی با خودش فکر کرد و سر تکون داد و گفت:
- خیلی خب در هر حال که دیگه دیر وقته، جونگکوک هم امروز پیش من امانته حالا خانوم جئون میگه چرا انقدر دیر برش گردوندم! پس بهتره که ما بریم. جونگکوک زودتر بستنیت رو بخور تا بریم.
جین و جیمین هم موافقت کردند و البته تعارف کردن که جونگکوک همراهشون بره اما تهیونگ با گفتن این که نمیخواد بی‌مسئولیت به نظر برسه جونگکوک رو همراه خودش به سمت ماشین کشید.
تنها کسی که از اتفاقات پیش اومده چندان راضی نبود سوزی بود. اون میخواست با تهیونگ تنها باشه و حالا اون پسر مزاحم تو ماشین روی صندلی عقب نشسته بود و با چشم های مشکی که حالا تو تاریکی بیشتر برق می زدند بهشون نگاه می کرد.
تهیونگ ماشین رو به حرکت درآورد و به سمت مقصد اول یعنی خونه سوزی حرکت کرد. متوجه اخم های تو هم رفته سوزی شده بود و میتونست با اول رسوندن جونگکوک و بعد بردن سوزی به سمت خونشون مشکل رو حل کنه اما خب به دلیلی که خودش هم نمیدونست چیه؟! دوست داشت با سوزی تنها نباشه. خودش هم نمیدونست چه مشکلی داره! اصلا سوزی رو دوست داره یا نه؟ الان تقریبا شیش ماه بود که سرگردون بود. تو این همه مدت که مدرسه و دانشگاه میرفت هیچوقت به هیچکس علاقه‌مند نشده بود وقتی سوزی ازش درخواست دوستی کرد. با خودش گفت" سوزی رفیقمه پس من باهاش کنار میام و حتما عشق همین شکلیه!" پس قبول کرده بود اما هرچی بیشتر به زوج های اطرافش نگاه می کرد بیشتر به این نتیجه می رسید که چیزی بجز رفاقت بین خودش و سوزی وجود نداره و احتمالا عشق اصلا این شکلی نیست. اما یه جای کار می لنگید! تهیونگ حالا نزدیک به ۳۰ سالش بود و هنوز هم دلش برای کسی نلرزیده بود. این واقعا عجیب بود نبود؟!
با صدای بوق ممتد یک ماشین به خودش اومد و متوجه شد اونقدر تو افکارش غرق شده که نزدیک بوده تصادف کنند. نگاهی به آینه انداخت و جونگکوک رو در حالی که با یه جفت تیله مشکی پر استرس لبش رو می جویید و به خیابون نگاه می کرد دید.
- هی جئون جونگکوک، چرا انقدر استرس داری؟
جونگکوک بلافاصله گفت:
-چون داری افتضاح رانندگی می کنی و من واقعا ترسیدم.
نگاهی به سوزی که بی خیال نشسته بود و بیرون رو نگاه می کرد انداخت و گفت:
- خب من شاید یه کم تند برم ولی رو رانندگیم مسلطم ببین سوزی اصلا نمی ترسه چون عادت کرده‌.
جونگکوک سرش رو تکون داد و گفت:
- سعی می کنم منم عادت کنم.
سوزی که تاحالا سکوت کرده بود پشت چشمی برای جونگکوک نازک کرد و گفت:
- نیاز نیست عادت کنی. بهتره آدرس هارو به ذهنت بسپاری تا با یه تاکسی امن بیای.
جونگکوک که متوجه تیکه‌ی حرف سوزی شده بود با صدای آرومی گفت:
- متاسفم که مزاحمتون شدم سعی می کنم زودتر یادبگیرم.
صداش و طرز گفتنش اونقدر مظلوم بود که دل سنگ رو آب می کرد و دل تهیونگ که سنگ نبود، مگه نه؟
- مزاحم نیستی بچه‌. سوزی آدم شوخیه منظوری نداشت.
سوزی چشم غره ای به تهیونگ رفت، خودش هم نمیدونست چرا ولی نسبت به این پسر احساس خطر می کرد. تا حالا نشده بود در رابطه با تهیونگ حسادت کنه اما حالا حسودی می کرد چون به نظرش تهیونگ به اون پسر توجه بیشتری داشت و این درحالی بود که روح کیم تهیونگ بیچاره هم از این تحلیل ها خبر نداشت.
بعد از نیم ساعت رانندگی مقابل در خونه سوزی پارک کرد و گفت:
- شبت بخیر سوزی.
دختر که حسابی احساس خطر داشت سعی کرد خجالت رو کنار بذاره و خم شد و خیلی سریع مقابل چشم های جونگکوک لباش رو روی لب های تهیونگ گذاشت و شب بخیر کوتاهی گفت و از ماشین پیاده شد. و اینجوری به جونگکوک فهموند که تهیونگ فقط مال خودشه و جونگکوک امشب مزاحمی بیش نبوده!
این اولین بار بود نه؟ اولین باری بود که اونها هم رو اینطور می بوسیدند. اونها؟ نه فقط سوزی یه بوسه کوتاه روی لب های تهیونگ گذاشته بود و تهیونگ رسما خشک شده بود. نه که دستپاچه شده باشه، اصلا اینطور نبود بچه که نبود! فقط شوکه شده بود. این دختر چقدر گستاخ بود! چطور تونست جلوی یه نفر دیگه چنین کاری کنه؟ تهیونگ بی اختیار پشت آستینش رومحکم روی لب هاش کشید و با صدای آروم و کمی عصبی گفت:
- بیا جلو بشین تا بریم.
جونگکوک که از حرکت ناگهانی سوزی کمی خنده‌ش گرفته بود و از رفتار بعد تهیونگ تعجب کرده بود خیلی زود پیاده شد و روی صندلی جلو نشست.
سکوت، تنها آهنگی بود که تهیونگ و جونگکوک انتخابش کرده بودند و تا نیمه های راه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد. تا این که جونگکوک در کمال سادگی پرسید:
- چرا حس می کنم داریم راهی که اومدیم رو بر میگردیم؟
تهیونگ با بی حوصلگی گفت:
- چون داریم همین کار رو میکنیم.
- چرا اول من رو نرسوندی؟
تهیونگ که اصلا حال و حوصله نداشت:
- چه فرقی میکنه اول کیو برسونم؟
جونگکوک خنده تو گلویی کرد و گفت:
- خیلی فزق داره آقای پاستوریزه. من رسما این وسط یه مزاحم بودم‌ میتونستی زودتر از شر من راحت شی و بعد با دوست دخترت تنها باشی.
تهیونگ که اصلا دلش نمیخواست در مورد این که اون دختر دوست دخترشه حرف بزنه گفت:
- چشم سری بعدی اول تو رو میرسونم.
جونگکوک قهقهه بلندی زد و گفت:
- من دیگه عمرا وقتی شما تنهایید بیام تو ماشینتون. بالاخره تا سری های بعدی جناب‌عالی یه کم تو بوسیدن مهارت کسب میکنی، همیشه که قرار نیست اولین بوسه‌ت باشه! توقع داری مثل چرخ سوم بشینم از اون عقب لب گرفتنتون رو تماشا کنم آقای کیم؟!
تهیونگ که انگار سطل آب یخ روش خالی شده بود گفت:
- اولا چرا داری در موردش حرف میزنی؟
دوما کی گفته اون اولین بوسه من بوده؟
جونگکوک که دیگه نمیتونست جلوی بلند خندیدنش رو بگیره با خنده گفت:
- هیونگ من از فرانسه اومدم، فرانسه کشور بوسه‌ست توقع نداری که فرق یه حرفه ای رو با یه تازه کار ندونم؟ اونم اون جوری که تو برق گرفتت!
تهیونگ نفس کلافه ای کشید و گفت:
- اینجا کره‌ست آدم هرکسی رو که دید نمیپره بوسش کنه! پس اینجا اینجور چیزا طبیعیه و من به اندازه تو باتجربه نیستم. ولی مطمئنم دلم نمیخواست جای تو باشم بچه جون. من برای خودم احترام قائلم و هرکسی رو نمیبوسم حتی اگه تو فرانسه باشم!
ابروهای جونگکوک بالا پرید و گفت:
-‌مگه من‌گفتم همه رو بوسیدم؟ منظورم این بود که تو فرانسه بوسیدن جرم نیست و تو خیابون ها بیشتر از این که گدا ببینم آدم های عاشقی رو دیدم که هم رو می بوسیدن. محض اطلاعت من یه آدم دم دستی نیستم! پس الکی قضاوتم‌ نکن.
و بعد سکوت کرد، در واقع هر دو سکوت کردند. حق با جونگکوک بود تهیونگ اخیرا زیادی اهل قضاوت شده بود و این پسر رو با ظاهرش قضاوت می کرد. اما حق داشت جونگکوک اصلا شبیه کسی که قبلا بود نبود!" پسره احمق آخرین باری که دیدیش فقط ۸ سالش بوده قطعا شبیه الانش نبوده!" اما تهیونگ مطمئن بود اگر جونگکوک تو کره بزرگ شده بود یه کمی موقر تر به نظر می رسید. هرچند الان هم نمیشد گفت اون موقر نیست فقط ظاهرش... در واقع شاید میشد گفت غلط اندازه! آره این واژه بهتری بود وگرنه تا الان که بی ادبی یا بی احترامی ازش ندیده بود. حتی جواب تیکه‌ی سوزی رو هم نداده بود و خیلی مودبانه کوتاه اومده بود.
-ببخشید
-معذرت میخوام
این جملاتی بود که هم زمان به زبونشون اومد.
تهیونگ سر تکون داد و گفت:
- نه تو باید من رو ببخشی گاهی وقتا رفتارم بد میشه.
جونگکوک گفت:
- من‌نباید دخالت می کردم.
تهیونگ نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت:
- این اواخر یه کمی گیج شدم و شاید برای همینه که بداخلاقم. نمیدونم دقیقا کجای زندگیمم.
جونگکوک که در سکوت به حرفاش گوش میداد گفت:
- مطمئنم تو جای خوبشی...
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:
- از کجا میدونی این جای خوبیه؟
جونگکوک سرش رو به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت:
- همیشه وقتی از آینده به عقب نگاه می کنی میبینی روزهای خوب اونجا جا موندن و تو هرروز داری ازشون دور میشی... و ده سال دیگه میبینی همینجا که الان هستی هم روزهای خوبی بوده.
تهیونگ شونه‌ش رو بالا انداخت و گفت:
- شاید حق با تو باشه. شاید الان روزهای خوبیه که دارم میگذرونم.
جونگکوک با دیدن گل فروشی کنار خیابون که توجهش رو جلب کرده بود‌ گفت:
-میشه یه کم اینجا صبر کنی؟
تهیونگ سریع ماشین رو کنار خیابون کشید و گفت:
- کجا میخوای بری؟
- گل فروشی.
و به سرعت از ماشین پیاده شد.
طولی نکشید که جونگکوک با سه تا شاخه گل ژربرای نارنجی سوار ماشین شد.
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خبریه؟ نکنه داری میری سر قرار؟
جونگکوک بلند بلند خندید و گفت:
- صبر کن برسم کره، بعد یه نفر رو پیدا کنم، بعد برم سر قرار. اینها رو برای مامانم بابام و یونگی هیونگ خریدم.
تهیونگ لبخند بی اختیاری زد و گفت:
- جالبه که براشون گل میخری!
جونگکوک گفت:
- من هرکسی رو که خیلی دوستش داشته باشم براش گل می‌خرم.
- معمولا برای ابراز علاقه رز می‌خرند.
جونگکوک کمی فکر کرد و گفت:
- رز رو برای معشوقه هاشون می‌خرند. نه هرکسی.
تهیونگ ابرو بالا انداخت و استارت زد تا ماشین رو دوباره به حرکت دربیاره. انگاری این پسر زیادی پایبند به اصولش بود. با خودش فکر کرد تا حالا برای خانواده‌ش گل خریده؟! نه هیچوقت این کار رو نکرده بود. اما چرا؟! دوباره ماشین رو خاموش کرد که جونگکوک متعجب نگاهش کرد و گفت:
- چی شد؟!
تهیونگ لبخند زد و گفت:
- منم میخوام گل بخرم! اصلا تاحالا همچین کاری نکردم.
برق زدند. تهیونگ مطمئن بود که جفت تیله های مشکی جونگکوک پر از ستاره‌ شدند.
- کمکت می کنم که انتخاب کنی.
و هر دو دوباره از ماشین پیاده شدند.
با ورودشون به گل فروشی عطر گل های مختلفی تو مشام تهیونگ پیچید. بوی خوفی می دادند. یه کمی به گل ها نگاه کرد و دو تا آفتابگردون برداشت، جونگکوک با چشم های درشت شده نگاهش کرد و گفت:
- مطمئنی میخوای این هارو به مامان بابات بدی؟!
تهیونگ با گیجی گفت:
- آره مگه چیه؟!
جونگکوک جلوی خنوه‌ش رو گرفت و گفت:
- آفتابگردون مناسب خانواده نیست! میدونی معمولا کیا بهم آفتابگردون میدن؟!
تهیونگ که اصلا نمیدونست این همه فلسفه پشت انتخابشه متعجب گفت:
- نه!
جونگکوک با صدای آرومی گفت:
- وقتی میخوای به همجنس خودت ابراز عشق کنی باید بهش آفتابگردون بدی!
چشم های تهیونگ از این درشت تر نمیشد! جدی جدی قضیه اینطور بود؟! گل ها رو مثل این که چیز وحشتناکی تو دستش باشه توی گلدون انداخت و گفت:
- چی بردارم؟!
جونگکوک دوتا ژربرای زرد برداشت و گفت:
- بیا اینم شبیه آفتابگردونه همین رو بردار.
تهیونگ مشکوک نگاهش کرد و گفت:
- معنی خاصی که نداره!
جونگکوک با خنده سری به نشانه منفی تکون‌ داد.
بعد از حساب کردن پول گل ها به سمت ماشین رفتند و خیلی زود دوباره تو مسیرشون قرار گرفتند. و تقریبا نیم ساعت بعد ماشین تهیونگ روبه‌روی خونه جونگکوک ایستاد.
- هیونگ برای امروز ممنونم واقعا عالی بود.
تهیونگ که از این همه پر انرژی بودن جونگکوک حسابی انرژی گرفته بود لبخند زد و گفت:
- به منم خوش گذشت شبت بخیر.
جونگکوک تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
- شب خوبی داشته باشی هیونگ
و به سرعت به سمت خونه حرکت کرد.
___________________________
سلام پارت پنجم خدمت شما💜😍
لطفا ووت بدید و کامنت بذارید.
اگر فیک رو دوست دارید به دوستاتون هم معرفیش کنید.
قراره یه داستان سراسر عاشقانه از تهیونگ و معشوقه چشم تیله ایش داشته باشیم.
💕

SunflowerWhere stories live. Discover now