"جیمینا انقدر سخت نگیر فردا ظهر خونه ام، برو خوش بگذرون پسر خوب"
این رو گفت و در حالی که گوشهی ناخنش رو به دندون گرفته بود به قهوه ساز که در حال آماده کردن قهوه بود خیرهشد و در جواب جیمین گفت" ببین من واقعا دلم برای خانوادم تنگ شده بود پس الان پیششون خوشحالم و خب مادرم داره صدام میزنه باید برم" نگاهی به خونهی خالی انداخت و بعد تماس رو قطع کرد و دکمه خاموش قهوه ساز رو زد و فنجون قهوهش رو توی لیوان شیرش خالی کرد و تو دستش گرفت و به سمت هال رفت، روی مبل مورد علاقهش نشست و پاهاش رو تو شکمش جمع کرد و از تراس به خیابون خیره شد، پنجره تراس بخاطر بارون خیس بود و اون عاشق این صحنه بود، پتوی نازک مورد علاقهش رو روی خودش کشید و بی اختیار طبق عادت همیشه بینیش رو به سمتش برد و بو کشید، اما خیلی وقت بود که این پتو دیگه هیچ بویی نداشت و هیچ ردی از نامجون تو هیچ جای این خونه پیدا نمیشد، سرش رو روی زانوهاش گذاشت و پاهاش رو بغل کرد و به اطراف خیره شد، هیچ خبری از کتاب های نامرتب روی میزها نبود، هیچ عینک مطالعه ای روی اپن نبود با یادآوری این که همیشه سر نامرتب بودن خونه به نامجون غر میزد و نامجون با صبر و مهربونی مشغول جمع کردن کتاب هاش میشد لبخند تلخی روی لب هاش اومد، صدای قدم های نامجون توی پله ها، باعث می شد دلش بخواد مثل سابق به سمت در بدوئه و قبل از در زدن بازش کنه و با شوق خودش رو تو بغل امنش جا بده، اما خب خوب میدونست که همهی این ها فقط توهمن، مدت ها بود که هر دو به این خونه سر نزده بودند، اینجا خونهی مشترکشون بود و جین به محض این که نامجون کاملا بی دلیل رهاش کرده بود از اینجا رفته بود و با توجه به ظاهر کثیف خونه نامجون هم این طرف ها نیومده بود. خونه رو باهم خریده بودند و هر دو کلید داشتند اما به نظر نامجون اونقدر خوشبخت بود که به یاد اینجا نیوفته و جین افسرده تر از اونی بود که بخواد به گذشته برگرده، اما از عصر ناچار شده بود بیاد اینجا چون حس کرده بود اونجا مزاحم جیمین و دوست پسرشه و قطعا این رو نمیخواست، هر چند به دروغ به جیمین گفته بود داره میره به خانوادش سر بزنه.
وقتی وارد خونه شده بود خونه کثیف و خاک گرفته بود پس مشغول تمیز کردنش شده بود و حالا خودش رو به یک فنجون شیر قهوه دعوت کرده بود و قصد داشت بعدش بخوابه تا هرچه زودتر از این خونه بره. گوشه گوشهی این خونه پر بود از خاطرات و حس وجود نامجون آزارش میداد. بعد از خوردن قهوهش همونجا روی مبل دراز کشید و تو خودش جمع شد ترجیح میداد سمت اتاق خواب نره چون قطعا یه مشت خاطرهی مشترک تو صورتش پرتاب میشد و این اصلا خوب نبود. همونطور که روی مبل دراز کشیده بود به قبل فکر کرد و اشک های سمجش از گوشهی چشمش پایین اومدند و اونقدر ریختند که خودش همنفهمید کی خوابش برده، با حس شنیدن صدای قدم های نامجون تو پله ها چشم هاش رو باز کرد و گیج تو جاش نشست، صدای پای نامجون بود، طبق عادت در حالی که خواب سرش بود و فکر میکرد از یه کابوس ترسناک بیدار شده، به سمت در ورودی دوید و قبل از این که نامجون کلید بندازه در رو باز کرد و مقابل در ایستاد، دلش میخواست خودش تو بغلش بندازه و بگه که یه کابوس بد دیده، بگه که خوشحاله که الان نامجون کنارشه و ترکش نمیکنه اما باز کردن در برابر شد با دیدن نامجونی که با چشم های گرد و متعجب بهش خیره شد و پلاستیک خریدهاش از دستش رها شدند و پخش زمین شدند و با تعجب گفت:
-جین؟
و جین انگار که تازه یه سیلی محکم تو صورتش خورده باشه با همهی واقعیت روبه رو شد و فهمید هنوز هم وسط کابوس هاشه...
نگاه پر از عشقش خالی شد و بی هیچ حسی به نامجون نگاه کرد، اما نامجون چیزی رو حس کرده بود که جین از عصر تاحالا داشت تو این خونه باهاش خفه میشد، خاطرات! مثل یه مشت محکم تو صورتش خوردند، جین همیشه در رو زودتر باز میکرد و بعد میرفت تو بغلش و تا وقتی دلتنگیش تموم نمیشد همونجا میموند گاهی نیم ساعت، گاهی دوساعت... و الان چقدر لازم بود بغلش کنه تا دلتنگی هر دوشون تموم بشه؟
جین صدای قلبش رو میشنید، حتی مال نامجون رو هم می شنید، هر دو نفس کم آورده بودند و تو شرایط بدی قرار گرفته بودند. جین شبیه کسی که به پاهاش زنجیر بستند تو جاش میخکوب شده بود و نامجون در حالی که تمام وجودش میخواست جین رو بغل بگیره در حال جنگیدن با خودش بود. جین باید حرکت میکرد، باید میرفت باید یه کاری میکرد... اما نمی تونست! به سختی چند قدم حرکت کرد و در حالی که پشتش رو به نامجون کرده بود خواست به سمت وسایلش بره تا جمعشون کنه و هرچی زودتر از اینجا بره که با حس دست های کسی دور کمرش دوباره تو جاش خشک شد، این دست ها،این آغوش و این نفس های گرمی که حالا تو گردنش خالی میشدند رو میشناخت، سال ها باهاشون زندگی کرده بود، نامجون با صدای گرفته ای گفت:
- دارم از دلتنگیت میمیرم جین
اونقدر از این آغوش آرامش میگرفت که دلش نخواد ازش بیرون بیاد پس تو همون حالت با چشم هایی که پر و خالی می شدند و گونههاش رو خیس میکردند با صدای آرومی گفت:
- کسی که رفته حق نداره دلتنگ بشه.
خیسی اشک های نامجون رو روی گردن و شونهش حس میکرد و کم کم هق هق مردونهش رو اما چرا؟ اصلا این که نامجون گریه میکرد رو درک نمیکرد این چیزی بود که خودش خواسته بود! نامجون به سختی بین گریه هاش گفت:
- تو هیچی نمیدونی جین! هیچی!
جین که از این حرف ها کلافه بود و صدای گریهی نامجون مثل سوهان روحش شده بود، دست های نامجون رو از دور خودش باز کرد و ازش فاصله گرفت و به سمت وسایلش رفت تا هرچی زودتر از اینجا بره، البته که هیچی نمیدونست! نامجون هیچی بهش نگفته بود که بدونه! دسته ساک وسایلش رو تو دستش گرفت و موبایل و کلید هاش رو برداشت و به سمت در راه افتاد، نامجون شکسته تر از همیشه کنار در به دیوار تکیه زده بود و با صدای بلندی گریه میکرد، تنها چیزی که میخواست این بود که همه چیز به قبل برگرده، جین خواست از در رد بشه که نامجون مچ دستش رو گرفت و گفت:
- مجبورم کرد، تهدیدم کرد
جین تو جاش ایستاد و نگاه متعجبی به نامجون انداخت و پرسید:
- کی؟
نامجون دست جین رو کمی به طرف عقب کشید و جین که حالا کمی تعجب کرده بود سست تر از قبل چند قدمی عقب اومد و نامجون به سرعت در رو روی هم گذاشت و بست. دستش رو کلافه روی صورتش کشید و گفت:
- بابام تهدیدم کرد، گفت... گفت یه بلایی سر تو میاره...
جین متعجب نگاهش کرد و پوزخند زد و گفت:
- فکر کردی من احمقم؟ اصلا مگه هزت توضیح خواستم که داری دروغ تحویلم میدی؟
نامجکن کلافه دستش رو روی اپن کوبید و گفت:
- دروغ نیست... واقعیته! به نظرت چی شد که بابای من از ورشکستگی نجات پیدا کرد و زندگیش از این رو به اون رو شد؟
جین کمی فکر کرد، راست میگفت، پدر نامجون در حال ورشکسته شدن بود که کاملا یهویی بعد از ازدواج نامجون اوضاعش عوض شد و از نو خودش رو بالا کشید و این یعنی ازدواج اونا یه ازدواج قراردادی بود؟ اما فتن این حرف ها چه فایده ای داشت وقتی همه چیز تموم شده بود؟
جین لبخند کمرنگی زد و گفت:
- مهم نیست، مهم اینه که همه چیز تموم شده و تو الان همسر جینایی!
نامجون سرش رو پایین انداخت و گفت
- اون فقط یه ازدواج قراردادیه...
این یعنی چی؟ یعنی نامجون جینا رو دوست نداشت؟ چه فرقی میکرد؟ در هر حال که همه چیز خراب شده بود، جین پوزخندی زد و گفت:
- در هر حال من دیگه میرم.
نامجون مقابلش ایستاد و گفت:
- دیر وقته، یعنی ما به اندازه دوتا رفیق نیستیم؟ قبلا بودیم مگه نه؟
جین نگاهی به نامجون که سعی داشت اشک هاش رو پاک کنه انداخت و بعد نگاهی به خونه کرد، دروغ چرا؟ دلش میخواست یه بار دیگه مثل قبل اینجا زندگی کنه. اونم وقتی عطر نامجون تو کل خونه پیچیده. این روز عذاب آور ترین روز عمرش میشد اما اشکالی نداشت مگه نه؟ جین یه بار کامل خورد شده بود، دیگه چیزی نمیتونست بهش آسیب بزنه.
نامجون ملتمس نگاهش کرد که جین سری به نشونه مثبت تکون داد و دوباره به سمت خونه برگشت.
وسایلش رو گوشه خونه گذاشت و دوباره به سمت مبل رفت و روش نشست.
نامجون در خونه رو باز کرد و پلاستیک های خریدی که روی زمین ولشون کرده بود رو جمع کرد و آورد داخل و روی اپن چید و یکی یکی سرجاهاشون گذاشت. جین روی مبل نشسته بود و به کارهای نامجون خیره بود. نامجون ظرف آبیپر کرد و گل های توی گلدون ها رو آب داد و جین با خودش فکر کرد که چقدر احمق بوده که فکر کرده نامجون نمیاد اینجا؟ اگه نمیومد که همه گل ها باید تاحالا خشک میشدن! فقط خونه رو تمیز نمیکرده وگرنه احتمالا زیاد به اینجا سر میزده. نامجون گل ها رو آب داد و به سمت اتاق رفت و چند دقیقه بعد با لباس راحتی برگشت. اوضاع از تحمل جین خارج شده بود، این که همه چیز داشتشبیه به قبل میشد بجز رابطه ای که با نامجون داشت عذاب آور بود و باعث می شد هر ثانیه بغض کنه. نامجون وسایل رو از بخچال بیرون آورد و پرسید:
- برای شام مرغ سوخاری میخوری؟
جین در حالی که بغض بزرگی باعث میشد نتونه حرف بزنه سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد و پتو رو روی خودش کشید و یه گوشه از مبل تو خودش مچاله شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/363995886-288-k19132.jpg)
STAI LEGGENDO
Sunflower
Fanfictionبه پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چه خبره تا این که یه روز یه پرندهی آزاد رو میبینه اون بیرون یه جایی اونطرف این میله ها و به نظرت زندگیش شبیه قبل میشه؟! کیم تهیونگ یه پسر...