46

39 13 2
                                    

جونگکوک تمام شب رو بیدار بود و به این فکر می‌کرد که دقیقا باید چیکار کنه؟ این کار بازی کردن با زندگی یه دختر بیچاره بود! یومی قطعا دختر خوب و دوست داشتنی بود اما جونگکوک کاملا قاطع میدونست که گرایشش چیز دیگه‌ست و حتی بایسکشوال هم نیست! ته دلش میخواست هیچ اقدامی نکنه تا تهیونگ جلوی همه بگه جونگکوک مال خودشه و این قضیه به خوبی و خوشی تموم بشه اما منطقش چیز دیگه ای‌میگفت.
تو اتاق کناری تهیونگ داشت جمله بندیش رو برای این که قرار بود به همه بگه که تنها عشقش جونگکوکه اماده می‌کرد، قطعا جونگکوک اونقدرها دیوونه نبود که تا ازدواج با یه دختر پیش بره پس قطعا فردا وقت کام اوت کردن بود و باید همه چیز رو می‌گفت. اونقدر فکر کرد تا بالاخره جمله بندیش رو درست کرد و با خیال راحتوچشم هاش رو بست‌.
یومی یه فیلم عاشقانه انتخاب کرده بود و با لبخند محوی خودش و جونگکوک رو به جای نقش اول های فیلم تصور می‌کرد و قند تو دلش آب می‌شد و سوزی تو فکر نقشه‌هاش برای رابطه‌ی یومی و جونگکوک بود. به نظر این روزها جونگکوک کمتر دور و بر همسرش می پلکید و این رضایت بخش بود.
خونه در نیمه های شب به خواب رفت و خیلی زود هوا روشن شد و زودتر از اون همه دوباره سر میز صبحانه توی حیاط جمع شدند، تهیونگ و سوزی مشغول صبحونه خوردن بودند که جونگکوک بهشون اضافه شد و خانوم کیم و خانوم لی هم پای میز نشستند، خانوم جئون در حالی چای ریختن بود تهیونگ نگاهی به جونگکوک انداخت و با کنایه گفت:
- امروز به نظر با انرژی میای کوکی! قراره روز خوبی برات باشه؟
جونگکوک لبخند زوری زد و گفت:
- اوهوم روز خوبیه هیونگ.

یومی و جی‌نا به افراد دور میز اضافه شدند، یومی به آرومی صندلی کنار جونگکوک رو کنار کشید و بعد از گفتن صبح بخیر کوتاهی نشست.
جونگکوک با لبخند بهش صبح بخیر گفت و بعد از نگاهی که به تهیونگ انداخت گفت:
- نظرت چیه امروز باهم بریم بازار گردی؟
تهیونگ که در حال خوردن آب میوه بود، حس کرد آبمیوه تو گلوش پرید و چندباری سرفه کرد، جونگکوک قرار نبود کوتاه بیاد؟ مگه می‌شد؟ تصور تهیونگ چیزی برخلاف این بود و حالا جونگکوک داشت چیکار می‌کرد؟

یومی با گونه هایی که از ذوق و لبخند بالا پریده بودند دست هاش رو بهم کوبید و گفت:
- اوه این عالیه میام‌.
سوزی با خوشحالی گفت:
- من و تهیونگ هم میایم. دوست دارم باهم بریم بیرون!

جونگکوک لعنت زیرلبی به خودش فرستاد، هربار که سوزی در کمال بدجنسی با این مسائل ذوق می‌کرد جونگکوک خودش رو بخاطر دلسوزی براش لعنت می‌کرد.
بعد از خوردن صبحونه هر سه نفر آماده جلوی در بودند و منتظر ماشین تهیونگ ایستادند.
تهیونگ که کاملا عصبی بود جلوی در ایستاد و هر سه نفر سوار شدند. سوزی جلو نشست و جونگکوک و یومی عقب جا گرفتند. تهیونگ بی توجه به بقیه ماشین رو با سرعت زیادی به حرکت درآورد و به سمت بازار رفت، دلش میخواست با جونگکوک دعوا کنه، دلش میخواست سرش داد بزنه و بگه بیا این بازی لعنتی رو تموم کنیم‌، اما خوب میدونست این قضیه پیچیده تر از یه بازی شده و تمم کردنی در کار نیست. سوزی با استرس گفت:
- آروم تر برو ته!
تهیونگ‌عصبی و بی توجه به درخواست دختر گفت:
- اسمم رو کامل صدا کن، از این که نصفه بگی‌ش خوشم نمیاد!
سوزی سر تکون داد و گفت:
- خیلی خب باشه میشه آروم تر بری؟
تهیونگ توجهی نکرد و گفت:
- اونجوری دیر میرسیم.
یومی که با ذوق خیابون رو نگاه می‌کرد گفت:
- من عاشق سرعت بالا ام، خیلی باحاله
سوزی تقریبا فریاد زد:
- منم بودم تا قبل از این که مامان بابام‌تو یه تصادف لعنتی بمیرند!
تهیوگ همچنان پاش رو روی گاز می‌فشرد، جونگکوک که دقیقا پشت سر تهیونگ‌نشسته بود بی اختیار دستش رو روی شونه‌‌ی تهیونگ گذاشت و با صدای ارومی گفت:
- ته، تمومش کن داری اذیتش میکنی!
و از آینه به تهیونگ خیره شد، تهیونگ‌نگاهی به کهکشان هایمورد علاقه‌ش کرد، جونگکوک بی حواس دوباره شبیه قبل صداش کرده بود؟ سرعت ماشین رفته رفته کمتر شد و با سرعت نرمالی حرکت کردند. جو سنگینی تو ماشین حاکم شده بود، سوزی از همه چیز خبر داشت اما علامت سوال های زیادی تو ذهن یومی به وجود اومد. سوزی بیچاره تقریبا تو جاش می لرزید و یومی در حال ماساژ دادن شونه‌هاش بود. تهیونگ ماشین رو جلوی مرکز خرید نگه داشت و گفت:
- پیاه شید رسیدیم.
یومی و سوزی زودتر پیاده شدند و جونگکوک خواست در رو باز کنه که تهیونگ گفت:
- فقط کافیه مثل قبل باشی تا مثل الان از خر شیطون بیام پایین. کاش تمومش کنی ریوری،کاش تمومش کن، این بازی برنده نداره میدونی؟ چه تو ببازی چه من، اون یکی قرار نیست ببره! تنها جایزه ای که نصیبمون میشه تنهاییه، مگه اینو میخوای؟
جونگکوک از آینه نگاهی به چشم های اشکی تهیونگ انداخت و گفت:
- من این رو یه بازی نمیدونم این فقط یه جبره، فقط یه جبره.
و در ماشین رو باز کرد و پیاده شد و به سمت سوزس و یومی رفت.
تهیونگ چند دقیقه بعد پیاده شد و با چشم هایی که کمی سرخ بودند دنبالشون راه افتاد، جونگکوک که متوجه گریه‌کردن تهیونگ شده بود بغض بدی رو تو گلوش حس می‌کرد، دلش می‌خواست از خواب بیدار شه و ببینه کابوس میدیده و اوضاع خوب شده اما ظاهرا خبری از خواب نبود. یومی با ذوق گفت:
- اوپا اون لباسه خیلی قشنگه فکر کنم بهت بیاد.
جونگکوک نگاهی به یرهن سفید مردونه ای که تو تن مانکن بود انداخت و گفت:
- اوه نه اون به تهیونگ میاد.
تهیونگ لبخند تلخی زد و رو به یومی گفت:
- جونگکوک معمولا اسپورت می‌پوشه

SunflowerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora